سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
10 سال پس از L'Eau d'Issey، Issey Miyake سازنده ادکلنهای رمانتیک بهرهگیری از ملودی یک ادکلن جدید را پیشنهاد کرد. گرم، رازآلود و آبی که رایحه گلهای رمانتیک در هنگام غروب را در قلب و چوبهای معطر را در پایه خود داراست. این محصول در سال 2004 توسط Jacques Cavallier ساخته شده است.
یکی از بینظیرترین و منحصربهفردترین عطرهای مردانه همین است! «لئو بلو د ایسه پور هوم» عطری اسرارآمیز با رایحههای آروماتیک علف لیمو و رزماری است که درون گرمای دلپذیر چوب صندل فرو رفته است. این عطر را که میتوان یکی از جالبترین و جذابترین عطرهای ایسه میاکه توصیف کرد، بهواسطه رایحههای ترنج، نعناع و فلفل صورتی نهایتا سرشتی خنک به خود میگیرد، هرچند که همچنان رایحه نعناع هندی و گرمایی لطیف را در خود حفظ میکند.
عطر افشان این ادکلن را به شما معرفی میکند .
نوع عطر | ادو تویلت |
برند | ایسی میاکه |
عطار | ژاک کاوالیه |
طبع | معتدل |
سال عرضه | 2004 |
گروه بویایی | چوبی معطر |
کشور مبدأ | ژاپن |
مناسب برای | آقایان |
اسانس اولیه | نارنگی ماندارین، پرتقال، رزماری ، لیمو ترش سبز |
اسانس میانی | اسطوخودوس ، زنجبیل ، سرو ، فلفل صورتی ، دانه سرو کوهی |
اسانس پایه | کهربا، نعناع هندی ، خزه درخت بلوط ، سدر ، چوب صندل سفید |
نسخهای جوان برای هرگز ندیدن.
گاهی اوقات برای اینکه بتونی همچنان زنده بمونی باید از هنگامِ گود وُ مقعر خودت بزنی بیرون! به شوپنهاور بگی بیخیال وُ برگردی روی سطح. باید تو گلدونِ شیشهایِ لیسیانتوس های بنفش و سفید آب بریزی. به شمعدونی بگی ببخشید وَ اون چند تا شاخه اسطوخودوس که بخاطر رفتارت اخمو شدن رو ببری بذاری کنار پنجره. باید تمام کتابهای نخونده وُ خونده؛ چِکهایِ پاس شده وُ نشده رو بندازی بغلِ تنباکوهایِ تلخ وُ ترش وَ بگی : عزیزانم؟ گورباباتون :) اونجاست که پای این دست عطرها به داستان باز میشه. یا اون دست فیلمها، موسیقیها، کتابهای کمیک کمدی و...
دوش میگیری؛ بدونِ اینکه مو و تنت رو کامل خشک کنی دَه پونزده پاف از محتویاتِ باتلِ آبیِ دوست داشتنی رو اسپری میکنی روی پوستت. دوست داری اُوِردوز کنی. پوستی که بارها زیر دندانِ حیوانات پاره شده وَ آتش وُ دود به خودش دیده.
عطر بهت میگه : کُن'نیچیوا! اوهایو گُزایی'مِس :)
تو میگی: سلام. صبح تو هم بخیر :))
با پای خیس از رویِ نوشتههایی که کَفِ خونه پخش و پَلا شدن رد میشی. گوی شیشهای بامزهات میوفته زمین وُ با غُرغُر قِل میخوره میره کنار کوسَنهایِ خپِل وُ دَربِدر. بهشون میگی بینوایان. ویکتورهوگو خمیازه میکشه میگه جانم؟ میگی باشما نیستم قربان!
دنبال کلیدات میگیردی. پات میخوره کتابِ هگل شوت میشه زیر شوفاژ؛ خدایگان با بنده هاشون از جگرِ صفحهها میزنن بیرون. بلند میخندی وُ میگی مردک حقت بود! میری سمتش، بَرِش میداری میندازیش تو سطل آشغال! سریع پشیمون میشی. از سطل آشغال دَرش میاری میذاریش داخل کابینت!! هگل سرنوشت تلخی داره در دستان تو. شعرهایِ شیمبورسکا، بودلر، پوشویاتوسکا، پلات، آلن پو، دسنوس وَ پوشکین رو با لبخند برمیداری میذاری روی اون میز چوبی بزرگه بغل پنجره. ثابت میایستی وَ بهشون نگاه میکنی. یاد چهره آلن پو وَ یکی از شعرهاش میوفتی
در میانِ خروشِ امواجِ مُشوشِ ساحل ایستادهام
دانههایِ طلایی وُ درخشانِ شن در دستانم
چه خُرد و کوچک؛ از میانِ انگشتانم سُر میخورند
خدایا! مرا توانِ آن نیست که محکمتر در دست گیرَمِشان؟
یا تنها یکی از آنها را از چنگالِ موجی سَفاک بِرَهانم؟
آیا سراسر زندگانی تنها یک رویاست؟؟
تو ذهنت تکرار میکنی.
آیا سرار زندگانی تنها یک رویاست؟ سراسر زندگی تنها یک رویاست. زندگی تنها یک رویاست. تنها یک رویاست. یک رویاست. رویاست. رویا...! وِلو میشی روی یک کاناپه ی بزرگ و زشت. بیخیال پیدا کردن کلیدها! به خودت میای میبینی اووو یک عطرِ خجالتی داره از نردبونِ تنت بالا میاد. عطری که دوست داره اعتدال داشته باشه وُ رگههای تلخ رو با احترام تحویلِ حال و هوای متفاوتِ شما بده. باصدای بلند میگه در کنارِ آبی؛ سبز و تازه هم هستم. بله که هستی :) هربال و چوبی که جریان نامدارِ اسپایسی تو قلبش وجود داره وَ مرکبات میشناسه قطعا! حسی داره شبیه به چوبهای معطر که خزه دار هستن وُ مغز سرد دارن وَ روی سطحِ یک جویِ کوچولو شناور شدن! درِ گوشِت میگه من فقط تلخ نیستم. دقت کن. ترش و شیرین بودنم رو چشیدی تا حالا؟ :) همه تو تابستون و بهار دوستش دارن ولی تو دوست داری در اوج سرما با این دختر قشنگ وقت بگذرونی.
تو میمونی وَ چشمهایی که دیگه درشت نیستن!! :)
یه تیشرت با تم زرد خورشیدی که یک قطره رنگِ سرخِ بزرگ روش متلاشی شده رو با شلوار جین یخی تنت میکنی. گروگشاد :) اسنیکر سفید ساده وَ کاپشن شیری خاکستریِ کنزو. وَ؟ کاسیو :)
لبخند پشت لبخند. کاری که بلد نیستن خیلیها وَ بابتش به زمین و زمان فحش میدن.
میشی چیزی که هیچکس انتظارش رو نداره.
اون همه رنگِ روشن تو قلب سرما! به کسی چه ربطی داره؟ تو عاشق این هستی که وقتی برف میاد لباسِ رنگِ روشن بپوشی!
بیرون رو نگاه میکنی
برف داره یه حال اساسی به شهر قراضه ی مافَنگی میده
تو آینه به چشمهات زل میزنی
مردمکِ چشمت بزرگ و کوچیک میشه.
اون برقِ کهنه هنوزم اونجاست...
به خودت میگی: سلام.
تصویر توی آینه جواب میده : سلام. کجا بودی این مدت؟
میخندی و سرت رو برمیگردونی....
یاد یک جمله از کتاب آدمخواران ژان تولی میوفتی
'طوری میخوام برقصم که انگار فردایی نیست'
فلسفه بهت یاد داد مهم اینه از کجا به اقسامِ جهان نگاه میکنی! تو میتونی از سیاهی نور بکشی بیرون. برای همین از اون کتاب این جمله یادت مونده :) همون فسلفه میگه اگر به سیاهچاله نگاه کنی سیاهچاله هم بتو نگاه میکنه!! هشدار :)
حس میکنی یک نور سفید جمجمه ات رو پُر کرده
هدفون رو میذاری روی گوشِت
ترک اسکای ان سَند پاول کالکبرنر رو پلی میکنی؛ ببخشید جنابِ باخ :)
فِلاینگ تو د مون :) وی بِلد آپ کاسِلز؛ این دِ اسکای اند این دِ سَند
دِزاین یور اون وُرلد. اِینت نوبادی اندرستند. آی فایند مای سلف اِلایو... پرواز به سوی ماه... و و و :)
میزنی بیرون. بین آدمها راه میری
بو میکشی. عمیق. بوی زمستون، برگ و چوبهای نمدار. مه! اوزونیک :) وَ گوشت! بویِ تنِ آدمهاست
تنه میزنی به بعضیها و لبخند تحویلشون میدی
یکی همین وسطا میگه اووو چه بوهایی هم میده
لبخند. مرسی.
تنه زدن! حس زنده موندن بهت میده. حس جان داشتن؛ حس واقعی بودن
نیاز داریم گاهی بیخیالِ چرندهایی بشیم که از سلاخ خونهی مغز آدمهای ناخوش بیرون میزنه
گاهی باید فتیش های رادیکال رو کنار بذاریم و از چندتا بوسهی سرپا وُ مضطرب لذت ببریم.
گاهی نیاز داریم مثل ارتش آبی رنگِ ژان گوتیه باشیم! اصلا گلابی بشیم :) نیاز داریم اَبِرکرومبی شیم؛ فیئِرس :) یا دولچه ان گابانا لایت بلو؛ فوراور. باید آبزی بشیم گاهی. بریم کف اقیانوس دنبال نِمو بگردیم. شغگی! یک شاخه رز گنده به خودمون و بقیه هدیه بدیم. بیخیال سلیقه. شیرین باشیم جایِ تلخ! دوست جای دشمن؛ عسل جای زهر. بریم سر قرار با مادر هاچ؛ زنبورعسل :)
نیاز داریم چشم تو چشم باد بایستیم و دستامون رو باز کنیم
برای لحظه ای فقط وَ فقط! از بودن خودمون لذت ببریم
از اینکه شانس تماشای این هستی لااُبالی بهمون داده شد
از اینکه دنیا باید حضور و وجودِ مارو گردن بگیره...
نمیتونه زیر حادثهی بودنمون بزنه!
گاهی برای بقا باید رنگ خاکستری رو تو خونه، کنار همون گلدون شمعدونی جابذاری. باید یاد عشق اول تورگنیف بیوفتی و با خودت مرور کنی: خوشبختی فردا را نمیشناسند. دیروز راهَم. خوشبختی نه برای گذشته حافظهای دارد نه امیدی برای فردا. برای خوشبختی جز امروز وجود ندارد. آن هم نه یک روز؛ بلکه فقط 'لحظهی حال'
گاهی برای بقا باید از هنگامِ گود و مقعر خودت بزنی بیرون و دیگه هیچوقت تو اون چاله برنگردی! به دَرَک که مردم رو گول میزنن و نشخوارِ غلط به خوردشون میدن وُ هیچکس متوجه نمیشه.
هی عقلانیتِ شریف! گمشو عسلم :)
گاهی برای بقا باید با یک زیرپوش بدرنگ تو تراس خونه ات بایستی و سوت بزنی :) گاهی برای بقا باید باید از هنگامِ گود و مقعر خودت بزنی بیرون وَ خیلی جدی دنبال یک عطر فول فلورال بگردی :)