سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
عطر آمواج ممویر در سپتامبر 2010 به بازار آمد و در گروه عطرهای چرمی، چوبی و فوژه قرار میگیرد. کارین وینچن (عطرساز) آمیزه آمواج ممویر را با مرکزیتبخشی به نت ابسنت خلق کرده است. نتهای آغازین این عطر از ریحان، نعناع و خاراگوش سرشته شدهاند، درحالی که نتهای میانی از اسطوخودوس، روایح دودی و گل رز شکل میگیرد. نتهای پایانی هم عبارتند از چوب صندل، چوب گایاک، خزه درخت بلوط، کهربا، وانیل، تنباکو و چرم.
این عطر که مایههای چوبی، چرمی و فوژه دارد، از حالوهوای غمانگیز یک سفر درونی و وجودی الهام گرفته است. این عطر که روحی جذاب و فلسفی دارد، از قراردهای مرسوم سرپیچی میکند و به فراسوی عقل و احساس میرود.
نوع عطر | ادو پرفیوم |
برند | آمواج |
عطار | کرینه وینچون اسپهنر |
طبع | گرم |
سال عرضه | 2010 |
گروه بویایی | رایحه های معطر |
کشور مبدأ | عمان |
مناسب برای | آقایان |
اسانس اولیه | نعناع ، ریحان ، خاراگوش |
اسانس میانی | رز ، اسطوخودوس ، روایح دودی |
اسانس پایه | مشک ، کهربا، وانیل ، خزه درخت بلوط ، خس خس ، چوب صندل سفید ، چرم ، تنباکو ، چوب گایاک |
جنس رایحه تیره هست و یادآور رنگ های قهوه ای تیره و سوخته، زیتونی تیره و صد البته سیاه هست. عملکرد آن در پخش رایحه بسیار ضعیف (نمونه 2022) که تا حدی برخواسته از جنس رایحه آن نیز هستش، اما ماندگاری نسبتا معقولی داره. طراحی شیشه عطر براق هست که شخصا ترجیح می دادم مات و کدر باشه با توجه به ذهنیت که از رایحه دارم.
در ادامه سعی شد حس و حالی که از Memoir برای من تداعی میشه رو به رشته کلام در بیارم، امید که مفید بوده و ارزش وقت شما را داشته باشد.
"ناگهان اشتیاق عجیبی احساس کرد که همه چیز را همین جا رها کند و خود به همانجایی برود که از آن آمده بود، و برود به جایی، هر چه دورتر بهتر، جایی دورافتاده و فورا برود، بیخداحافظی با کسی. احساس میکرد که اگر، ولو چند روز دیگر، آنجا بماند به داخل این دنیا کشیده میشود ..."
(ابله- داستایوفسکی)
اواسط زمستان است.
سوز سرمای بهمن، از لابه لای درز های پنجره چوبی قندیل بسته، همچون سنگی زبر، موزیانه نوک انگشتان پاهایت را سمباده ای سرد می کشد. غرق در ملاحفه ی سنگین سفید سخت دوخت شده ات، به خوابی گرم فرو رفته ای.
صدایی از دور، شاید فرسنگ ها دورتر به گوش می رسد. نور سوخته چراغ نفتی، صورت ات را گرم می کند و با چشم هایی خمار و تنی فرسوده، گوش می دهی. گویی کسی نامت را زمزمه می کند و سوسوی باد، این نجوای نا مشخص را دست به دست به تو می رساند.
نگاهی به عقربه های محزون ساعت دیواری ات می کنی. نبض ات هماهنگ با صدای تیک تاک، به آرامی می زند و از خودت میپرسی،
چرا باید در نیمه شب چشم باز کنم؟ چه کسی من را از خواب بیدار کرد؟ چرا شهر انقدر در سکوت است؟
خیره به پنجره بخار گرفته، دست ات را به آرامی روی شیشه می گذاری تا کمی از سوز گرگ میش زمستان را حس کنی. بعد از کمی کلنجار با قفل زنگ زده آن، ناگهان بادی تند، گوش هایت را سرخ می کند.
چند لحظه ای به درخت های کنج باغچه و شاخه های ریخته شده اش خیره می شوی و در ذهن ات مدام فکر میکنی که چطور یک گیاه ظاهرا بی روح می تواند این چنین از خود آرامش و ثبات داشته باشد که حال با فرسایش تمام شاخه ها و میوه هایش، همچنان هر بهار دوباره سبز می شود.
بوی هیزم سوخته شب گذشته که بواسطه برف زمستان نمناک شده و در میان سنگ چین های بالای خانه ات آرام گرفته، توجه ات را به سمت منظره شهر می برد.
شهر در خواب زمستانی است. خورشید هنوز پشت پرده در انتظار فرمان طلوع است و قاب حیات شهر گویی در آبی گرگ و میش فرو رفته است. نه صدایی از فرسایش لاستیک خودرو ها بر آسفالت می آید و نه خبریست از موتور سیکلت و کلنجار هایش با دست انداز های خیابان های شهر. خانه ها خاموش از نور و صدا و شهر در سکوتی سرد فرو رفته است.
به ناگاه تنت لرزشی می کند و سرما به مغز استخوان ات میزند. نگاهی مضطرب به ساعت دیواری می کنی،
بله وقت اش شده.
صدای غل غل حباب های سماور جوشیده، بوی تند زنجبیل و چای که آمیخته به عطر خوش سبوس نان شده، به ناگاه این ذوق را در تو ایجاد می کند که بگذار تا خورشید چشم باز نکرده است، چای داغ و لب سوز در میانه زمستان، با درختان به اشتراک بگذارم. به آرامی صورت ات را به لیوان داغ چای نزدیک میکنی و با با مطانت به درون آن هوا میدمی تا این چنین صورت ات را گرم از عطر و حرارت آن کنی.
از کشو چوبی میز تحریر وفادار ات، چند سیگار برگ و کبریت بر میداری و پالتو پشمی قهوه ای رنگ همیشگی ات را که کم و بیش اندکی بوی آتش می دهد به تن می کنی. چمدان چرمی سیاه ات از گوشه اتاق چشمک می زند و با شتاب به سمت در خانه می روی.
دستگیره در دست ات فشرده شده و جیر جیر می کند و نگاهی زیر چشمی به اتاق و خاطرات اش میکنی، وجدان ات آسوده است اما بی قرار و کم تجربه.
صدای سوسوی باد هنوز از دور به گوش می رسد و ضربان قلب تو نیز بیشتر می شود، گویی که به دیدار کسی میروی که یک عمر تنها نامه هایش را خوانده ای. اما او کجاست؟ صدایش چطور برای تو قابل تشخیص است؟ خاطرات ام و زندگی ام را چه کنم؟
سرما گردن ات را نوازشی آرام می کند. تنت دوباره لرزه ای میکند و اما ناگاه دوباره با گرمای تنت آرام می شوی. فکرت در تلاطم است اما دلت آرام.
وجدان ات آسوده است که باید بروی، اما به کجا و کدامین جهت اش برایت مبهم است. گرمایی از درون حس می کنی، شوقی در دلت اما مقصد و مقصود اش برایت نامعلوم.
نگاهی به آسمان تیره سحر و شهر پوشیده در گرگ و میش پنهان در برف اش میکنی. دستگیره را به آرامی خم کرده و در را می بندی.
- آری، مقصد در حرکت است، باید این ندا را پاسخ دهم.
ارادتمند