سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
در هوای غلیظِ پچولی،
خواب میرود منِ آگاه،
جانِ خستهای که از فکرِ بودن
فرار کرده باشد
گرمای دستت،
روی چرمِ سردِ شب،
مرزِ میانِ رنج و لذت را پاک میکند.
ما دو سایهایم
که بر بسترِ لحظهها میلغزیم،
بینام،
بیخدا،
بیامید به فردا.
لذت،
تنها حقیقتِ صادق
و بوسهای کوتاه
برای فراموشیِ زمان
فراموشی رنج بودن
و عطر...
این اقرارِ خاموشِ پچولی و پوست،و عطر...
و عطر تنت
چکهای از فراموشیست بر پوست زندگی
درود فیق کدوم کاره برنده ۱۷۴۰؟