سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
مه غلیظ مینشیند بر شانهام،
نه سردم میکند، نه گرم،
فقط مرا از خود جدا میکند،
چنانکه دیگر نمیدانم
من بوی عطرم،
یا عطر، بوی من است.
در این سکوتِ خیسِ جهان،
نه خدایی مانده، نه دعایی،
فقط دودی از چوب و خاک،
که از پوستِ من برمیخیزد
و در هیچ فرو میرود.
شاید جاودانگی است
وقتی همه چیز محو میشود،
و فقط مه،
میداند که من هنوز اینجا بودهام.
سلام هم عطر و هم لوکیشن قابل ستایشه