درود مهربد جان،
این حس رو مدت هاست گمونم هممون داریم و افسوس میخوریم بابت غیبت برخی از عزیزانی که با شخصیتی والا و بدون هرگونه توهین به سلیقه، نوشته و شخصیت فردی نقد خودشون رو مینوشتند و سبب رشد بار علمی سایت میشدند و یک جورایی هر کدوم چراغی بودند روشن برای اینجا…
از گذشته تا به حال یادمه جای جای مختلف سایت خیلی ها گفته اند آقا شیمی پوست و اصلا شامه هر فردی متفاوت با دیگریست؛ و برام عجیبه کسی که تعریف از عطری رو عیب و اشتباه میدونه چطور با تست ‘مشخصا’ بسیاار محدود خودش از هر خانه عطر، نسخه بقیه رو میپیچه! واقعا انسان چی میشه که احساس میکنه حق صدور یک حکم و مانیفست کلی رو برای یک جمع میتونه داشته باشه!
به هرحال مهربد جان بسیار خوشحال شدم از حضورت در سایت و امیدوارم فعالیتت رو دوباره شروع کنی و با دیگر دوستانمون دست در دست هم کمک کنیم به بهبود فضای این سایت عزیز..
و به عنوان کلام آخر، بدون کسی که برای جلوه دادن به خودش یا صحبت هاش نه صرفا نوشته دیگری بلکه مستقیما به شخصیت فرد توهین میکنه بسیار انسان بیشخصیتی ست. و در اینجا اکثر مخاطبان آگاه ان و از این موضوع باخبر؛ و اصلا کسی اینارو جدی نمیگیره :) این حجم از سر و صدا هم از همین نادیده گرفته شدن سرچشمه میگیره . به هر حال امیدوارم اینطور افراد هم به آرامش برسند و بتونن کمی به خودشون مسلط باشن.
“عدم تعلّق” حسیست غریب، اما میتوان جالب هم باشد.
اینکه تو با تمام میزانِ وجودیتت در جایگاهی مشخص، بدانی در واقع نه تو تعلق تام به آن داری و نه او به تو.
شما تا حالا “ریویو زنده” خوانده اید؟ البته که بله؛ چندان ریویو این چنینی را مسیح برایمان نوشته بود.
دلیل این پرش ناگهانی از موضوعی به موضوع دیگر این است که اولا یک دفعه سمفونی ۵ بتهوون پخش شد و دوم اینکه چقدر جای مسیح خالیست!
بتهوون آشفتگیِ خاصی دارد که آمیخته شده با نظم و وسواس است.. این احوال با احساس من بسیار عجین است…
مد مادام یک بانو در عصر مدرن است که در آیتمهای ریزِ ستایلش از اجزاء وینتج استفاده میکند.
بسیار علاقمند به موسیقی کلاسیک، تاریخ و فلسفه است و روحی قدیمی درون کالبدش جریان دارد. احتمالا آرزویش این باشد که سوار بر ماشین زمان شده و بیفتد اواسط دهه ۳۰_۴۰ میلادی..
به همین جهات است که وی را دیوانه میخوانند.
هیهات، که چنین عاقلانی کمنظیر اند…
…………………………….
رایحه: واقعا معتدل. هم زمان خنک است و گاه گاه نسیمی گرم صورت را لمس میکند..
بومی سبز رنگ، زمینه اش خزه ای که تمایلات صابونی دارد، طرحی اکسپرسیو از اندام یک رز مرطوب و قرمز رنگ.. چند نقطهچینِ درشت از فریزیا معلق بر بالای صفحه، در مجاورت خورشید.
رد پای زنی در پیش زمینهٔ تصویر و بر باغچه ای که تازه آبیاری شده..
یکی از راه های ارتباط با طبیعت همین پا برهنگیست. تماس پوست با اندام سختِ زمین، و نشستن به تماشای یک مکاشفه!
رایحه چابکانه جلو میرود..
کاستوریم آنقدر وجهه حیوانی و شهوانی ندارد؛ شاید کمی و به اعتدال.. اما بیشتر یک مشک عجیب است که نظرم به او جلب شد! یک آکورد ماسکی که در نوسان میان تمیز بودن و کثیف بودن است!
اینجا معلوم میشود “مد مادام” میتواند سر و کله زدن با خودش را بسیار دوست داشته باشد…
از اینجا به بعد رایحه بر همین مدار رها میشود و آرام آرام جریانش کند شده و تصویر محو تر و محو تر میشود؛ و تنها ته مزه ای شیرین از خود به جای میگذارد.
یک عطر جهت لیر کردن در هوای گرم و تابستانی:
Acqua di Parma, Colonia Pura;
به نسبت مساوی
لحظه ورود زن به باغ مرکبات
بُستانی بیانتها، خنک، و تازه..
ترکیب بسیار جالبی میشود…
انگار از اینجا به بعد لغت کم آورده ام
این نوشته را در نقطه ای تمام میکنم که آغاز تماشای آن زن و بستان است؛ و موسیقی لا به لای نت ها مینوازد..
Bruch,,Violin Concerto No 1 in G minor
و اکنون خونی که با هیجان از قلب میگذرد
رشته ای طویل میسازد از مهره هایی بیرنگ
دستانم را مقابل چشمهایم میگیرم
طناب را نگاه داشته، دانه ها بر صورتم سُر میخورند
لب باز کرده، صدایی از من نمیآید
دانه ها را مینوشم، در دل حبسشان میکنم
باشد آن پیله ها روزی پروانه شوند✨
ابتدا سلام هاا بگم خدمت دوستانم :)
به شیرینی “سلام ها” یی که آقای سخی بهمان میداد نیست.. اما خب، تنها یک سلام برای این دوری و دلتنگیِ من کفایت نمیکند.
آپوم مخفف “A Part of Me”، “تکه ای از من” است.
آن که بخشی از توست و او را هر روزه به تن میکنی!
یادی کنم از نازنین “مونا” ای که غیبت کبری کرده و دلم سخت تنگ و نگران اوست!
یادم میآید روزی وقتی عکس آواتارش را دیدم، از تماشای آن میزان سپیدی و نور و سبزی و سرخی قند در دلم آب شد؛ برایش چیزی نوشتم و او گفت که چقدر دوست دارد یکی از همان لباس های سفید تنم کند و مرا ببرد به دشت و رودخانه، و با هم بستنی و کروسان نوش جان کنیم..
چرا دوست داشت؟ چون تاریک بودم.. تنهایی را دوست داشتم و نور کم را.. کنجنشینی در جایی چون کافه جناب ۰۳؛ آقای تاور :).. همانی که گفته بودم بوی دود به خورد دیوارهایش رفته بود و همه جا چرم بود و ظلمات. البته این را اکنون باید بگویم که شاید تنها نور آنجا “ستاره خانم” باشد.. یک ستاره و لبی خندان؛ ۳۲ ماه تابان بر سیمای او نمایان.
دلم برای او هم تنگ شده.. دلم برای خیلی ها تنگ شده؛ آنقدر که یکبار گفتنش، کفایت نمیکند لعنتی!
باری مونا یقین داشت سپیدی بر من خوش تر است..
بعد از سالیانی جدال، چندیست طلسم غول سیاهی را شکسته و آن تکه ها را، کم و بیش، از پشت ابرها، پیدا کرده ام.
گفتم ابر؛ ابر مال آسمان است.
دیدید الهه را کشتند؟
پیجش را پیدا کردم و آخرین پستش را دیدم؛ درباره نامه ای از ونگوگ به برادرش بود
میگفت: عادی بودن چون جاده ای هموار و صاف برای طی کردن است، اما در چنین مسیری هیچ گلی رشد نمیکند..
الهه را بر خاک و سنگ رها کرده بودند؛ الهه بر آسمان رفت و آنجا گلی سرخ رویید.
………………………………
آپوم؛ آن خورشید نهانِ پشت ابر.
اوج صلابت، شکوه زنانگی، و ملاحت در عین اشرافیت.
این یکی آنقدر سفید شیریِ مایل به زرد کره ای ست که تمام آن وجوه خاموشم را بیدار کرد.
تیز - فرش
گرمای سوزان ییلنگ و نسیم روح افزای گلهای سفید که کالبدی کلاسیک و لوکس دارد.
او، اوج وقار است.
پروجکشن خوب
مناسب برای هم روزمره و هم مجالس رسمی است، و قابلیت تبدیل شدن به عطر امضا را دارد.
درود؛
چه صحبت عجیبی!
چه خوشمان بیاید چه نه باید بدانیم هر اجتماع کوچک و بزرگی که وارد آن میشویم مقررات خودش را دارد و بخواهیم یا نخواهیم ملزم است رعایتشان کنیم!
ایکاروس پزشک است و صحرا منشی او.. ایکاروس به عنوان شخصی که مالک مطب خویش است حریم و خط قرمز هایی را برای محیط کارش تعیین کرده؛ و فردی که آنجا در کنار او کار میکند لاجرم باید قوانین را بپذیرد!
به صحرا کاری ندارم؛ اما انسانی که خط قرمز نداند و حد و مرز برای رفتار و کردارش نداشته باشد دیگر انسان خوانده نمیشود! حتی حیوانات هم برای خودشان محدوده و قلمرو دارند و چه بسا آن انسان پست تر از حیوان باشد.. اسفل سافلینِ آدمی همین است!
و باز هم چه عجیب که شما شخصی که مالک کار و پیشه و آفیس خود هست و احسنت بر او که حد میشناسد و مرز دارد! را تشویق به پرده دری و حریم نشناسی میکنید!
در روز روشن!
من در جایگاهی نیستم که کسی را پند دهم عزیزان؛ اما در تمامی مراحل زندگیتان دوست، شریک زندگی، و همکاری را برگزینید که مرزبندی ها را رعایت میکند، هرچیزی را بر زبان نمیآورد، شخصی ترین مسائل اش را برای دیگران بازگو نمیکند، زبانش بر گرد هر لغت و جمله و تعریفی باز نمیشود.. چرا که آن فرد شخصیت خواهد داشت..
درون مایه اش چون پولاد استوار است؛ نه چون خمیری نرم که به هر سو رود و تا شود و شکل دهد..!
فرود اتمیک رز بر سرزمین خشک و گرمازده من اواخر تابستان امسال بود.. سوار بر عقربه ساعت شده پنج ماه دویده و رسیده ام اینجا؛ باشد که سُک سُکی با اسفند ماه داشته و سپس قدم در بهار نهیم.. ساعت هیچوقت پا به پای ما راه نیامد.. از وقتی یاد دارم عبارت “مثل برق و باد میگذرد” را شنیده ام و ایضا خود مدام سری تکان داده و به زبان آورده ام اش.. خلاصه همیشه این ما بوده ایم که دو پای دگر وام گرفته خود را تا کمرکش دوازده حلقوم تا بدهی فرو برده و با زمان مدارا کرده ایم.
آمدم اینجا، چرخی زدم؛ دلتنگی کردم و درد دل شنیدم.. نمیدانم به خاطر سرخی دلان شما بود یا سردی دغل روزگار که ناگاه بوی اتمیک رز در بینی ام پیچید..
باز هم باید از شاعرانگی های رز گوییم و قلب پر تب و تاب اش. مرطوب، معطر و تپنده؛ که یکباره فوج فوج دوده و آهن بر سر و رویش میریزد.. پوسته ای مالامال سرد و فلزگون و رنگ پریده؛ به زیرش باریکه ای گرم خود را به در و دیوار کوفته، که دریچه ای سازد هموار. ناکام فریاد سر داده و چون آتشِ پنهان خاکستر چشم بسته، هرچه عطار ساخته او نابود میکند. ستون ها یکی پس از دیگری آوار شده، او سپس ژولیده گوشه ای نشسته سیگار دود میکند و لبخند شیرین امبری را تحویل بینی ما میدهد. از خنکای دلش شیره گوارای یاس چشمک زنان دست وانیل را گرفته، در وصف سیمای خشمگین رز آواز سر میدهند..
گریس در فیلم Ready or Not میتوانست این بو را بدهد..رویای شیرین و رمانتیکی که همان شب بر سرش آوار میشود و یک دنیا خشم جایش را گرفته، قلبش را چون تیغ فلز برّنده میکند..
در نهایت میشود اصلا سکانس پایانی فیلم را تقدیم به اسکلتبندی سینتتیک عطر کرد.. بیحوصلگی اتمسفر رایحه را پس فرستاد میان همان کپه های آلوده ای که زمستان ها رهایمان نمیکنند.. این گذر سریع و درهم آکورد ها را تقدیم نازمانه بیرحم کنیم؛ باشد تا بفهمد پای خسته دویدن و نرسیدن چه حالی دارد.. رز هم مال تمام آنهایی که اهل دل اند و خریدار غم و رنج؛ دل رهیده اند از روزگار.. در بغل عشق خزیده؛ ابروی غماز اشارت کنان، آنها جانب آن چشمْ خمیده..
یونیسکس، بیحوصله، دارک، مهربان و دلنازک..
ساخته ای پارادوکسیکال و به عمق ذات، مملو از نوسان که ظاهری بیتفاوت را ارائه میدهد!
دوست داشتنی است؛ و نیز دیوانه!
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش باز خریدن گرفت
قربونت، شما که میدونی چطور بنویسی و تحلیل کنی که دیگران گمراه نشن، به جای اینهمهه پرچانگی و سفسطه بافی یکم راجع به عطر توضیح میدادین بقیه ام یاد بگیرن ازتون!
نگرانی چرا جانم!؟ :) خود ایکاروس اتفاقا این عطر را گمانم به غایت دوست داشته باشد..
در تحلیل نوشته ایشان و در جمله اول به نوعی کلافگی و بیحوصلگی رسیدم؛ آنجا که ذکر کرده بود: “ایمجینیشن ارزش خریدش ۱ از ۱۰ است.. اول کار گفتم که به کارتان برسد و خدا نگهدارتان.”…
آن زمان که حضورش مدتی پررنگ بود و ما بهره میبردیم، طبق معمولِ همیشه دوستان غایبِ همیشه در صحنه شروع کردند به گفتن این دست حرف ها که؛ خلاصه بنویسید آقا..مختصر بنویس.. داستان نگو.. برو سر اصل مطلب.. بگو رز، گلاب و حرم است.. مُشک، جز بوی تجمع جوراب های مردمان حرم بیش نیست.. فوژه باشد یا باربرشاپی، صابون و حمام و کیسه و سفید آب است و خوشبینانه اش، یک عطر پیرمردی ست.. واضح بگو با اینها طرفیم، عوضِ نگاهی که ‘عطر’ را، این مایع معطر را، از بُعد مادگی و مادی اش خارج و روح و خاطره و رویا و احتمالا شاعرانگیها به آن میبخشد!
عطر خون و جنون و طالبی، جز محصول مبتذل نیست..
چرا مجنونی باید بیاید آکوردی میان نتها جوری تمیز دهد که بوی خون و فلز و باروت به بینی برسد!؟
ایکاروس هم باز آمد و دید مخاطب حوصله این نگاه سوبژکتیو و افکار انتزاعی و خاطره بازی و خیال پردازی و نوستالژی بازی را ندارد.. اهل بازخورد و دل بُردن و اغوا ست.. یچی بگو بزنم چهار نفر پشت سرم غش کنن.. یچی معرفی کن تو دیتم دل طرفو ببرم.. میخوام برم مهمونی چشِ اقدس خانومو در بیارم.. یه عطری باشه نشون دهنده یه خانوم یا آقای جدیِ مغرورِ قدرتمند باشه.. و و و
غافل که پس پسِ ذهن و اندیشه و جهانبینی ام را چه کنم؟!
گر نقاب را بردارم، این پوسته ی مخفی را کیلویی چند؟
منتهی الیه این زندگی تا به کجاست!
لباس و جواهر و گوشی و دک و پُز و عطر و کت و شلوار را گر از من یک شبه گیرند؛ وزن این جان از دست رفته را، کیلویی چند؟
اگر همین الان؛ به یکباره فوت ام کنند، میمانم؟ یا بادی دیگر مرا خواهد برد؟ به جایی دیگر میکوبد مرا؟
دنیا گر بلرزد، ریشه ای هست که بمانم؟ که بماند و سبز کند؟!…
باری؛ ایکاروس یکبار آمد روی صندلی مخاطبِ اغواگریها و دلبری ها و غبغب های باد دار،
از نگاه آنها گفت ایمجینشن ارزش خرید ندارد و تمام :)
گفت که از نشناختن مخاطب، انسان هماره شکست خواهد خورد!
و الا ایمجینیشن حقا که چه با هویت و شخصیت، چه استادانه و شکوهمند و به واقع تکنیکال است..
لمس برگ چای بر پوسته خشک پرتقال..
نهان شدن رد چوب بر قلب مرکبات و ایجاد یک پرده ی فوژه_صابونی.. کلاسی، تایملس، الگانت و مقرراتی! متین و معقر و آقا..
ایضا قدیمی و نوستالژی!
تو گویی روحیست عمیقا دلتنگ در کالبدی تجملاتی!
آنجا که دل، جایی در لا به لای چای زنجبیل مادربزرگ ماند..
میانِ شیارِ کاشی های نمورِ حمام سردِ حیاط خانه گم شد..
زانو در گِل گذاشتن وُ دویدن در شالیزار برنج وُ حال، پای بر چرم گاوی اعلا گرم نگاه داشته؛ جانَش سینه خیزان بر خاک غَلت میخورد!
عطرِ لیزِ جلبک هاست، نِشسته بر باریکه برکه..
دل اش تنگ است..
دل تنگ را دنیا هم بدهند؛ باز زندانش میشود!
دل اش تنگ و جهان به زیر پایش؛ او خاک را شُخم میزند، تا که ریشه ای پیدا کند میان علوفههای هرز..
یک برگه سبز؛ که نور میان رگههایش لانه کرده..
منجی همانجاست!
در آوند دلِ تنگ...!
باری؛
خون را کیلویی چند؟
جوان ها داده ایم؛ کیلویی چند؟
لاله هاست کز خاک میروید؛ کیلویی چند؟
جنگ را کیلویی چند؟
اشک را کیلویی چند؟
رنج را کیلویی چند؟
فقر را کیلویی چند؟
خسته ایم؛ خستگیمان را کیلویی چند؟
دل تنگ را، کیلویی چند..!
تابستان سال گذشته تستش کرده بودم.. اون بوی ماهی و اون فضای ادویهای شیری/خامه ای اونقدر حالم رو بد کرد که اسمشو گذاشتم معجون بدمزه!
گذشت و به دی ماه رسیدیم..
داشتم از خونه میرفتم بیرون، دکانتش رو در آوردم و بر پالتو اسپری کردم و با خودم گفتم ببینم امشب تو این سرما چی میشه!
وارد حیاط رستوران شدم و نشستم..
‘خانم ببخشید، میز رزرو شده!’
نگاهش کردم.. یه پسر سفید پوستِ لاغر اندام و قد بلند با صورتی کشیده.. شمایلی آشنا!
جامو عوض کردم؛ دوستم اومد و گرم گفت و گو شدیم..
اون پسر اومد سر میزمون.. با دوستم احوال پرسی کرد و دست داد؛ سفارشمون رو گرفت و رفت..
دوستم گفت: این همونیه که بهت گفته بودم چند وقته اومده اینجا.. اسمش فلانه، خیلی با محبته و و..
قهوههامونو آورد؛ رو به دوستم گفت به زودی از اونجا میره.. باید بره بیمارستان بستری بشه..
دوستم علتو جویا شد..
گفت سرطان خون داره و باید شیمی درمانی شه..
وسط قیافه ی گرفته ما دوتا خندید و گفت: ولی قبلش میخوام برم موهامو رنگ کنم، سفید کنم بره..
دست میکشید به صورتش و میگفت خدایی بهم میاد ۳۶ سالم باشه؟ شبیه پسر بچه هام…
ما هم میون قیافه ی گرفته خودمون خندیدیم..
کمی بعد رفت سراغ مشتری های دیگه..
دوستم مشغول صحبت شد..
دوست من صحبت میکرد، اون به کارش مشغول بود؛
من قهوه ام رو مزه مزه میکردم..
گاهی به دوستم و اغلب به اون نگاه میکردم
از دور بهش میگفتم چقدر آشنایی
یه زمانی منم یه گمشده ای داشتم
و تو، چه قریبانه شبیه اونی!
رایحه عطر زیر بینیام پیچیده بود
ادیت پیاف و اون موزیک فرانسویِ محبوب پخش شد؛ لَویان غوز..
دوستم حرف میزد
من آهنگ رو زیر لب زمزمه میکردم
و گاهی هم واگویه هام رو
و گاهی دلتنگی هام..
عطرم رو میبوییدم
اون بوی نرم خامهای که در عین اون حال رویاییش، مثل من اوقات تلخ بود.. ته بوی تلخِ فلفلی..
بوی قهوه و چوب و نمِ سنگفرش ِپس از بارون..
صدای شر شرِ حوضچه بدون ماهی..
خامه ای تر.. دلی عمیقا تنگ و مغموم که زیر لب یه آهنگ فرانسوی زمزمه میکنه..
و چشمهایی که گاه نمیشد کنترلشون کرد!
دیوانگی خنده داریه که دچار بودن به اون رو دوست دارید..
آن چنان دلتنگ باشی که سراغاش رو از ماه و آسمون شب بگیری
دست به دامن خیابون ها و سنگفرش ها بشی و در هر رهگذری به دنبال یه نشونه از اون بگردی..
هذیانی شیرین و کشنده
اونقدر گشتن و چرخ زدن در حال و خیال که دیگه مرزی بین افکارت و رویا و واقعیت باقی نمیزاری
چرخهای دیوانهوار به دور عشق و دلتنگی
هر شب با بالی شکسته؛ سوختن..
و دعا برای احیا
و باز التماس که این آتیش، شعله کشان قلبت رو نشونه بگیره..
…………………….
الیمپیا میوزیک هال؛
در تابستان افتضاح،، در زمستان رویایی
به خاکستری دی ماهِ گرفته،، به نارنجیِ خورشید به وقت غروب
به آرامی نوای موسیقی،، به هیاهوی قلب بیتاب ات
به گرمی دستان او،، به سردی سیمای تو
به سرخی من از تو
به زردی تو، از من…
شاخه گلی قرمز میان صد اوراق کاهی
جلای زعفران بر جلد جیرگون اش
مغزه شیرینِ یاس به تحریر قلم، شرح تلخیِ امید را نقش میزند..
یک برکه را تاب سنگسارِ امواجِ دریا نباشد
یک امید را هزاران بار نشدن
یک انتظار را دیگر نیامدن
هزاران تلخی را نِشستن بر جان چند گلبرگ رز، روا نیست..!
برای خانمها..
ملزومات: یک پالتوی طوسی، شلوار زغالی، یک جفت بوت، پلیور آبی، یک فنجان لاته، کیک هویج..
قلبی تُنُک چون گویی شیشه ای؛ یک دنیا دلتنگی درونش متلاطم..
Quand il me prend dans ses bras
Il me parle tout bas
Je vois la vie en rose
Il me dit des mots d'amour
Des mots de tous les jours
Et ça me fait quelque chose
Laa la la la la la la
La la la la
La la
La
La
La
ستیکی فینگرز چسبناکه؟ نمیدونم..
انگشتاش چطور؟ خبر ندارم..
تو عالمی که من با استیکی فینگرز به اون وارد میشم میدونم دستام گاهی چسبناک میشه.. قلبم مدام و شبانگاه.. ذهنم به خودیِ خود..!
یک طعم شیرین.. مستی وَ لذت..
مزه مزه کردن آنچه به خورد جانت میدی!
……………..
صفحه ای چرمین؛ فرزند گناه.. چون جامهای بر قامت مینشیند..
هر روزه و هماره به تنت؛ همراه تو ست..
زیر تشعشع آفتاب حل میشود؛ نم نم.. سپس از جگر غبار آلود، لذت شیره میوه تا مچ پا جاری، پس از لمس قوزک پا به زمین میریزد!
چشم بر دهان گناه دوخته؛ پا به پا، دست در دست، همزبان و همسرانه میروی با او.. میبری از یاد آنکه بودی و آنکه بودی در تمنّایش!
مدت هاست؛ خبر نداری؛ که چگونه آن طرف ها، آن دور دست ها، در خاکستر شهر گم شد..
زمین، ای راز دار سر به مُهر.. دهانت باز و شهد قلبِ تار بسته آدمی را بلعیدهای؛ و از نو، دهان بستی..!
در جهان من خاک از فرش زبان باز کرده نُطق کرده تمام آنچه به خوردش داده ام را بر صورتم استفراغ میکند..
من صورت چسبناکم را شسته، لعاب بر صورت مینشانم از ترس فاشِ سر ضمیر، که نشانِ مرض است و حرص و طمع..!
به وقت فریاد!
کاین منم! طماعِ جاه و جام..
ببینید و بشنوید بانگ مرا!
تحسین کنید و تماشا…!
جانِ دلتنگ چه یتیم بر زمین خوابیده؛ زمزمه میکند ببلع مرا ای فرش زمرّدین.. ای خاک، کَز کیمیاگری تو نبات ها روییده..
مادرِ جان یتیمم باش؛ بگذار بر اندام تو کاشته، از روی رنگپریده ات سنگ ببارد…!
…………….
ستیکی فینگرز؛ کامپلکس، میوهای| جوسی، گورمند، پودری، چرمین، خاکی|کثیف، ماسکی نمکی..
جذاب،، جلوهگر،، یاغی،، حریص،، اغواگر،، و در عین فریاد، به مخاطب بیاعتناست!
یونیسکس.. مناسب پوشش رسمی و تیره
فصل: برای پاییز زیبایی که در اون هستیم، فصل پیش رویش، و شب های بهاری..
Un uomo abbraccia una ragazza
dopo che aveva pianto
Poi si schiarisce la voce
e comincia il canto..
............................
آمبره بلان؛ گورمند، پودری، کامپلکس، کمی سینثتیک، گرم و پرتقالی..!
به چنین عطری شدیدا نیاز داشتم.. من عطرهای کمی دارم که ۹۷ درصدشان پیچیده و عمیق و متفکر اند.. گاه در خانه.. گاه در تنهایی.. گاه هنگام سحر.. گاه در تاریکی و نمِ حمام.. هنگام رانندگی.. گاه در مترو، در مسیر خطِ یک تا تاتر شهر.. هنگام قدم گذاشتن بر سنگفرش ها.. دوباره شیرینی فرانسه.. نوشیدن قهوه و برگشت غروبهنگامِ تنهایی، همراهی ام میکنند.
بعضی وقتها هم نمیشود.. نمیشود زمان را به بیعطری سر کنم.. نمیشود هم از مردم جدا باشم.. نمیشود دستی دستی خود را محکوم به انزوا کنم.
جریان نرم، هموار، روشن، و با طمانینه آکورد کهربایی|مُشکی بر سطح چوب..!
آنچه نجات دهنده ست گاهی شناوری بر سطح و پوستهی زندگیست.. یادمان میدهد؛ گاهی زندگی کردن را عوضِ به زندگی فکر کردن!
آوایی متعادل است که نه به لذت وُ شیرینی وُ سرمستیِ فانی دل میبندد و نه مادام درد میدهد!
با این حال روزی که ۴ پافش بر کتم مانده بود و پشت چراغ قرمز طویل و کِش آمده بودم، فهمیدم احتمالا نه میتواند به طور تمام و کمال عطرِ من باشد و نه اپیکور..
داشتم به Caruso گوش میدادم که دیدمش.. باز هم از آن نارنجیپوش هایی که قلب آدمی را تُنُک میکنند.
همانجا که اندام نحیف و دستان استخوانیاش را دیدم.. چشمان تیره و پلکهای افتاده اش را دیدم.. رد کوچک لبخند بر لبان باریکاش را دیدم.. دقت و حرکت انگشتانش بر تنهی چوب را دیدم؛ آنجا بود که فهمیدم وقتی تبِ تماشا رهایت نکند، یک کهربای سفید هم نمیتواند ناجیات شود! عطر گرم زعفران را بر تنِ خستهی مردی میبینی و اشک میریزی؛ و کولر ماشین بیش از اندازه سرد میشود! عطر یاس آنطرف تر و در آغوشی دیگر به تو میرسد؛ و تو میفهمی عطر مِهر و روح معصوم یک مرد میتواند سفید باشد.. بوی یاس دهد.. وَ طعم نمک! اینکه چطور میشود نه سازی باشد و نه کلیدی اما بشنوی انگشتانی که مینوازند و نُتها به صدا در میآیند..
لوچو، آرام میگیرد و در عوض تو زمزمه خواهی کرد؛
ماه به روشنی میتابد
و تو خون را در رگهایم ذوب کردی
کسی از من نمیگریزد جز من
و من دیگر دریا نمیخواهم
من خود را در برق مردمک تو و اشک چشمانم یافته ام..
دیده سرخِ بیرنگ، برای من
جهان سبز وُ سفید، زانِ تو...
..........................
آمبره بلان، هم میتونه رسمی باشه و هم کژوال.. مناسب مصرف روزانه.. از بهار تا نهایتا اواسط پاییز میتونه 'همراهی کردن' رو دوام بیاوره.. پخش و ماندگاری اندک.. به پایه که میرسه رسما میگه: پوف! و یه تصویر محو ازش باقی میمونه..
متعادل و شاد و دلچسبه به واقع؛ اگه تن خود آدم... چیکار نکنه؟ :) همون ؛)