نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
چه خبر؟ مرگِ حَق‌حقْ وُ هوهو! لال شد مرغ وُ نغمه رفت از یاد، تا که گُنگانِ ده‌زبانِ دورو، نازمستی کنند وُ جلوه‌گری...! عطر بیژن الهی می‌توانست باشد. کسانی که ندارند! چه‌چیز؟ مغزهای اسقاط. اندیشه‌ی یک‌لاقبا. درونِ مُفلس. تکلمِ الکن. الزامات مهمل. متدولوژیِ لَچَر. افرادی که می‌توانند جانورِ خودکامه و تُخسِ درون‌شان را به بند بکشند. از دایره‌ی واژگان محدود، محصور و ابتداییِ خویش واژه‌ی 'حذف' را حذف کرده‌اند. به‌موجب سایکوپات بودن نوع‌دوستیِ آدم‌ها را با چشم آستیگمات و بینشِ لم‌یزرع خود قضاوت نمی‌کنند. حبوبات به‌ویژه نخود را در آش‌ دوست دارند نه در جمجمه و به این سطح از جهان‌بینی رسیده‌اند که درک کنند رای، سلیقه، میل، گرایش، خواست، نگرش، دریافت و... هیچ‌نفری اصلِ مطلق نیست. مناسب برای تمام کسانی که eco را مقدم‌بر ego می‌دانند و دست‌کم یک‌بار سهراب خوانده‌اند تا بفهمند چرا نوشت : ریگی از روی زمین برداریم. وزن بودن را احساس کنیم...! اثر معتدل دارای اتمسفری تروخشک، کم‌نور با ته‌مزه‌ی شیرین و رایحه‌ی چوبی اسپایسی خاکی گیاهی با ردی سبز، ردپای کم‌رنگ از رزین که می‌توان با اغماض آن‌را گورماند نیز دانست. رژه‌ی پچولی خاکی به‌دور از مشخصه‌های کهنه در کنار برون‌گرایی اسپایسی، وهمی از میخک [برای من!] در کنار چوب که با ترسیمِ آرامش، صلح‌ و تاثر! برروی صفحه‌ی خیالاتِ میزبان، او را تا به درک پرسپکتیو در هنر می‌برد. یادداشت‌های شیرین گیاهی نمور که در انتها دودی رقیق شاخ‌وبرگِ سبزش را می‌گیرد و پوسته‌ی رایحه را کمی به‌سوی خمیره‌ی خشک‌شده‌ی گیاه کانابیس سوق می‌دهد و به لب‌های وانیل بوسه می‌زند. یک فنجان اسپرسو ی عصاره‌گیری شده از قهوه‌ی لایت‌رُست می‌نوشد، سپس تنباکوی روشن علفی را آتش می‌زند و با شکلات کاکائوییِ تنها، از تمام آن‌هایی می‌گوید که گفتند می‌مانند اما بی‌خبر رفتند وُ نرفت از یاد رنگ چشم‌هایش... برروی گل‌های کاملا رسیده‌ی گیاه کانابیس گاها صمغی چسبناک ترشح می‌شود که به‌هنگام نزدیک شدن آتش به جوش‌وخروش می‌افتد و رفتاری تلخ گس حشیش‌مانند از خود بروز می‌دهد. این عطر در فصل پایانیِ خود برای من رایحه‌ی همان اسموک را تداعی‌ می‌کند. اجرا خوب. نشر ضعیف. ماندگاری معقول. مناسب برای پاییزِ ازدست‌دادن و هوای ابری‌بارانی! از همین برند آکائیزوس، لوانژ پورفن، میغیاد، اسپایس‌متک،، موسیو، هارماتان نواغ و آنتی بلوز هم بسته به شامه و تمایلِ شخص می‌توانند قابل‌توجه باشند.

باری. کوز پیئغ گییوم با نگاهِ سطحی شاد به‌نظر می‌رسد اما در اعماقِ جان‌ش مدلی از دل‌تنگیِ آغشته به آسایش نهفته است. بسان مردی که در یک کلبه‌ی روستایی بسیار بزرگ و زیبا زندگی می‌کند اما شب‌ها را در اتاقک نمور زیرشیروانی می‌گذراند. زیباست. می‌توان دست‌ش را گرفت و با او از مصائب زیستن در این دنیای پرحرفِ کم‌عقل گفت و در گوش‌ش زمزمه کرد : آدم‌های بهاری! چه می‌کنید با برگی که خزان دوست بدارد؟ چه می‌کنید با پروانه‌ای که به آب اُفتد؟ از سرِ هر انگشت پروانه‌ای پریده است. پروانه‌ی کدام انگشت تشنه بود؟ پروانه‌ی کدام انگشت به آب می‌میرد؟ من بارها اندیشیده‌ام. من خزان وَ برف را پیاده پیموده‌ام. پیشانی بر پایِ بهار سوده‌ام. که معیار شما نیست! آدم‌های بهاری. برگ خشک که از خود راندید. شاید عزیزترین برگ فصل باشد. بر این آب سپید. شاید آخرین امید پروانه باشد...! بازهم بیژن. دوباره الهی.
----------
Aqaysos,, louanges profanes,, myrrhiad,, spicematic,, monsieur,, anti blues,, harmatan noir...!
40 تشکر شده توسط : وحید سعید
Imitation for Woman
لینک به نظر 11 بهمن 1401 تشکر پاسخ به پرنیان
یک‌ میز چوبی کوچک. ملودی‌های باخ. بارانِ لطیفِ پشت پنجره. مرورِ خاطراتِ مُدور در مدارِ حافظه. چشیدنِ مزه‌ی شیرینِ شکلاتِ خیال و دست‌ی که هم‌چنان آن‌قدر توان دارد تا بدون لرزیدن استکانِ غمگینِ چای را بلند کند و پس‌ازآن بنویسد ای زیبا؛ نشانِ چشم تورا از کدامین اقیانوس باید گرفت! عجب صبح شاعرکشی. به‌به. سلام عزیزانم :) پرنیان به‌قولِ اینشتین رفیقِ تنهایی‌هایِ ناجورِ هسته‌ای e=mc2 و "این مسائل آن‌قدر ساده‌ هستند که تنها به‌فکر یک نابغه می‌رسند" :) در کنار استدلال، کالبدشناسی و تجزیه‌ی کاربلد وُ اساسیِ تو جانم وَ نیز به‌منظور بهره‌مندی از خدمات پس‌از فروشِ اندیشه‌های ژرف، اگر بخواهیم از لئون فستینگر، ایوان پاولف، لاکان، فروید و تاثیر ضمیرنامرئی بر برون‌گرایی اشخاص عبور کنیم و به ایستگاه جوان‌مرد قصاب برسیم، از دخترک چشم مشکی فال بخریم، یک فنجان قهوه‌ی over extracted ناامیدکننده بنوشیم و مسئله را از دیدگاه کتاب‌فروش‌های بغل خیابان انقلاب نگاه کنیم به‌این سرفصل بامزه و فیلسوفانه می‌رسیم که اين‌جا اصلا ما نه با 'لایک' بلکه با 'مرسی جیگر که هستی' یا همان 'تشکر' سروکار داریم :) که از لحاظ محتوا، مفهوم و ماهیتِ وجودی بسیار انسان‌دوستانه و شریف‌تر از متد یا الگویِ لایک است. با رجوع به تعریفِ علی‌اکبر دهخدا از چگونگیِ کارکردِ "تشکر" در یک "انجمن" یا "اجتماع" به‌این مهم می‌رسیم : "سپاس‌داری نمودن". ازاین‌رو در چنین الگویی برای مثال من نوعی حتی می‌توانم با آرا و نظرهای یک نویسنده کاملا مخالف باشم ولی از ایشان تشکر کنم صرفا به‌خاطر این‌که صاحب‌قلم بداند که من و ما چه مخالف و چه موافق "قدردان" او هستیم زیرا باور داریم نوشته‌ها فارغ از فرم و محتوایی که دارند از یک ایده‌ی مشترک تغذیه می‌کنند : تلاش برای پیش‌رفت آگاهی جمعی! از طرفی اتمسفر این‌جا به‌گونه‌ای‌ست که اعضا شبیه به خانواده هستند و همان‌طور که می‌بینیم کافی‌ست یکی از دوستان رنج‌دیده باشد پس تمامِ دیگران با او احساس هم‌دردی می‌کنند که این خود نشان‌دهنده‌ی "حسِ خویشاوندی و قرابت عاطفی" کاربران نسبت به یک‌دیگر است. با توجه به اصلِ "بچه‌محل غیرتی" و کشش‌های دودمانیِ مذکور می‌شود نوشت فاطیما می‌تواند آن خواهر زیبای ما باشد... گیسو رها در باد بود و برادرها در پستوهای شهر زخمِ خود می‌فشردند و هم‌چنان با لبخند می‌گفتند هی دیوانه‌ که چشم آهو داری هیچ نترس جانِ برادر که سینه‌ی ما به اندازه‌ی تمام سرب‌های تاریخ جا دارد وقتی قرارمان جنون و رهایی باشد... و افشار آن برادر کینگ آرتور مسلک که شمشیر در سنگ ندارد اما چه‌باک که کلنگ در دست و گاهی بر ملاج دارد :) پس جدای از تمامِ ابعادِ قابل بحث و بررسی؛ گاهی‌اوقات [در چنین جریان‌هایی] دلیلِ تشکر از طرفین این است که ما از هر دو شخص بابت گفت‌گو، چالش و مناظره‌ی پیش‌آمده سپاس‌گزار هستیم و هردو را به‌یک‌اندازه دوست داریم. حالا شاید، شاید، شاید و فقط شاید چون ایرانی هستیم و به‌ذات دختردوست یکی را کمی بیش‌تر :) باران که می‌بارد من می‌شوم آن پسربچه‌ که برای اولین بار با پای برهنه برروی چمن‌های وحشیِ یک خانه‌ی روستایی در حال دویدن است. نتیجه : دولبخند و سه‌بار سکوت! این‌یکی بماند برای خنده‌های شما. پرنیان، فاطیما، افشار و هم‌چنین سعید عزیز قدردان شما هستم و سپاس بابت این‌که در این دوره‌ی سرد هستید، می‌نویسید و نقش می‌زنید بر این صفحه‌ی سفید و سیاه تا مبادا این تاریخِ بدِ بدِ آدم‌خوار مارا ببلعد.
44 تشکر شده توسط : Kambiz Mehran
Quatre En Rouge
لینک به نظر 9 بهمن 1401 تشکر پاسخ به nazanin
مقطعِ فریب، دسيسه و دغل؛ در کارخانه‌ی ساختِ فرزندِ صالح با هدفِ تولیدانبوهِ گل‌های بهشتی یا همان به‌اصطلاح! مدرسه دائم جغرافیا، اقتصاد، ادبیات، اجتماعی، مدنی، زیست و غیره رو کیلوکیلو خام وُ نپخته ریختن تو شکمِ ما. معده‌ی نازپرورد ما هم که به‌به سرایِ فراخ بود و حسابی جادار. توگویی دشت لوت یا شاید دره‌ی یارلونگ زانگبو که هیچ‌وقت پُر نمی‌شد. ازاین‌رو نه نگفتیم، ملچ‌ملوچ کُنان همه‌را بلعیدیم. برخی که انگشت‌های خود را هم خوردند! عاقبت چاق شدیم. راه رفتن از یاد ما رفت و لختگی جای آن‌را گرفت. سال‌ها طول کشید تا فهمیدیم همه‌ش چربی و کربوهیدرات بوده و مخلِ سلامتی! در اصل باید این‌طور می‌آموختیم : جبر جغرافیایی، جبر اجتماعی، جبر مدنی، جبر اقتصادی، جبر ادبی، جبر زیستی، جبر سورئال، جبر کثیرالانتشار، جبر مورچه‌خوار، جبر افکار، جبر خودکار، جبر اسف‌بار، جبر پرگار، جبر خشک‌بار، جبر غیرانکار، جبر گل‌دار، جبر عطار، جبر کیلویی سی دلار :) جبرِ؟ بعدی رو شما بگو. کارت ضدِ آفرین هم داره :) و این‌که کارهای fusciuni و gritti رو مدنظر داشته باش :)
35 تشکر شده توسط : آماتور 2 محمد جواد رضوانی
و جک لندن پیش‌از انسانِ مطرود ایستاد در آن غروبِ مشکوکِ کهربایی. پاییز شاید بود که پاشنه‌ی آهنین ور کشید. در پیشگاه آهن وُ فقر اعتراف کرد، سپس فریاد که این حجمِ سوسیالیستیِ محزون را باید از پشتِ استخوان‌ها بیرون کشید و برروی کاغذ ریخت... این‌چنین پیش آمد و مبتلا به طاعونِ ارغوانی شد و تمامِ سودایِ سرِ بی‌سروسامان خود را در جانِ مارتین ایدن تزریق کرد و آری سَروهای عظیم را تكان می‌دهد و غول‌های دریا به ترس می‌اندازد ما که فقط الفِ بازیگوش هستیم در هم‌نشینی با دال و میم! بقول فرانسیس ژوغدان francis jourdain که برای همان پاشنه آهنی نوشت : کتابی عجیب که به‌دست مردی عجیب نوشته شده است. || خبر درگذشت عباس معروفی... ایمیلِ نیمه‌های شب از سمت یک دوست که شتاب کن عباس فوت کرد و من نوشتم فکرش را هم نمی‌کردم این‌یکی حوصله‌ی مردن داشته باشد و چه اعصاب و روانی دارند بعضی آدم‌ها! اوووو حالا باید هزار هزار هزار سال سمفونی مردگان بشنود و مرده باشد. اپیکور معتقد بود 'مرگ' این بزرگترینِ دهشت‌ها مسئله‌ی ما نیست. اما هایدگر می‌گفت... جان؟ بگذریم؟ بله :) مهدیان سلام. یادم آمد روز باران! آذر بود یا آبان؟ قصاب‌؛ مصقل دست راست، چاقو دست چپ. صدای برخورد این‌دو در سر قربانی می‌ماند تا همیشه و قصه‌ی سلاخِ چپ دست عجیب ترسناک می‌نماید! اما یکی بود دوست نداشت پوست از سرِ ما جدا کند. با چهارصد پونصد روز تاخیر. ممنون جانم :)

هانی، نازنین و پرنیان سلام. لبخند می‌زد، لبخند می‌زد قبل از هبوط‌! :)
عطر من نیست آخه من گناهکارم. اممم یام یام :) گناه تو چیست ای آدمی‌زاد؟ سرورم. دوبار مهربان بودم، نهصدبار به دیگران محبت کردم و سیزده‌بار خندیدم! شاد باش گل‌دختر تمام این‌ها افسانه‌ای بیش نیست! این‌طور فکر نمی‌کنی نازنین؟ || کاراواجو رو همان‌گونه دوست دارم که گوستاو مورو و اپیک شاید هم نگاهِ ترس، تردید و ایمانِ اوردوز شده‌ی اسحاق باشد. بازهم کاراواجو؛ این‌بار Sacrifice of isaac :)
32 تشکر شده توسط : سالمی محمد جواد رضوانی
هم‌چون مبتلایان به سرگیجه. محزون و مستاصل بسان عضلات پسربچه‌ای که می‌فهمد مادرش به‌هنگام تولدِ او مرده است...! زایشی که از ابتدا با کشتار همراه شد. آهای آدم دیگر چه دیده‌ای؟ ندیدم اما شنیدم که ما بین لبخندهای او از پشت جمجمه‌ای سرخ صدای مارکی دو ساد می‌آمد و نجوا می‌کرد هی تازه‌ترین هم‌سانِ من، آری جهان به اشرار هم نیاز دارد :) عطر آخرین آرزوهاست. آن‌جا که پس از یک عمر نافرمانیِ خردمندانه برروی صندلی مرگ لم می‌دهد و سرخوش از بازی‌های پشت‌سر گذاشته در خود ته‌نشین می‌شود وُ آرام می‌گیرد. خرسند که هیچ چراغ‌قرمزی او را متوقف نکرد. هیچ سقفِ تیره‌ای یارای سرقتِ آبیِ آسمان را از نگاه‌ش نداشت. هیچ صخره و یا هیچ سدی نتوانست خروشِ رودخانه‌ی درون‌ش را حبس کند... چشمان غم‌دیده‌اش را می‌بندند و کسی با تمسخر زمزمه می‌کند : آخرین خواسته‌ی تو چیست؟ بازیِ مضحکِ جلاد با قربانی... جلاد. ای برادرِ قابیل‌خوی من، می‌خواهم هابیلِ تو باشم. افسوس که پس‌از این حادثه‌ مادرمان دردمند خواهد شد. این‌طور آمده که قابیل‏ گفت بی‌گمان تورا خواهم کشت. هابیل : این‌ که تو با گناهِ من و گناهِ خویش بازگردى و از دوزخیان باشى و این سزاى کسانی‌ست که ستم‌کارند... آخرین خواسته‌ی من... تاهمیشه نبودن و دوزخی شدن تو. خنده‌ی جلاد... و جریانِ سوزانی که استخوان‌های ناگرفته‌اش را درهم می‌شکند. چهره به چهره‌ی موسیقی ایستادن و جاکومو پوچینی را هزاربارِ دیگر شناختن. در سرزمینِ ناشناخته‌ی هفت‌پیکر چادر زدن و از بهشتِ ادبیات جهنمِ آدمی‌زادِ برادرکش را تماشا کردن! طعمی تلخ و اتمسفری یشمی؛ قطره چکان کردن اسپایس بر تنِ آگار، بیرون کشیدن چرم با توهم حیوانی غیرچرکین از جانِ اثر و درنهایت تمام این حماسه‌ را زیر صمغ و بخور پنهان کردن... پنهان شو، پنهان شو... کرکس‌ها طمع شکار دارند... این عطر به ما چگونگی‌های یک پایان‌بندی شرافت‌مندانه را می‌آموزد و از تو می‌پرسد : مرگ به‌وقت شفایِ رهایی یا زیستن به‌هنگامِ خولیایِ اسارت؟ برای انتخاب زاده شده این شیرخواره‌ی بی‌مادر. شبیه به آن‌چه ژان تولی نوشت که اگر خوب زندگی نکرده‌اید حداقل خوب بمیرید. این حق شماست! بله. قضيه‌ ازاین قرار بود... اپیک عطر خوب مردن است!
43 تشکر شده توسط : Rezvani Mahan
Quatre En Rouge
لینک به نظر 6 بهمن 1401 تشکر پاسخ به پرنیان
لابد میخائیل الیزاروف تو همین حال‌وهوا بود که نوشت : رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید! دکترم می‌گفت پسر تو فشارخون بالا داری و اصلا نباید سراغ تنباکو بری چون ناگهان قلب‌ت می‌گه آخ کار می‌ده دست‌ت. همان‌طور که این‌ها رو می‌گفت من تنباکوی بلوندِ سوپر آروماتیکِ خودم رو داشتم می‌پیچدم. حرف‌هاش که تموم شد گفتم این‌جا می‌شه چیزی دود کرد؟ گفت : انگار جمجمه‌ات رو با سیمان پر کردن. بزن به چاک! درمانِ حقیقیِ بشر در سرپیچی از نسخه‌های پزشک نهفته است! :) شاید باورت نشه ولی من هم یک‌روز شانزده ساله بودم! معلم گفت متن ادبی بنویسید. داستان مردی رو نوشتم که بدن‌ش از آتش بود ولی خیلی دوست‌داشت داخل اقیانوس شنا کنه. می‌دونم محتوا شایع به‌نظر می‌رسه :) فاصله فاصله فاصله. آهای. بیا بخون ببینم چه کردی... این قصه‌ی مردی‌ست که تمام بدن‌ش از عنصر آتش تشکیل شده [خنده‌ی بچه‌ها و صدایی نزدیک به کلاغِ گیر کرده لای شاخه و گیربکس ژیان - معلم : خفه شید ببینم چی می‌ناله!] و دوست داره تن به آب بزنه... تموم که شد معلمِ بد گفت بسیار تاثیرگذار بود. اما می‌خوام یک پیش‌گویی کنم. [همه‌ی کلاس ساکت] تو بر اثر گرسنگی خواهی مرد! [همه‌ی کلاس قهقهه] شازده کوچولو شاهکارش را نشانِ بزرگ‌ترها داد و پرسید از دیدن‌ش ترس‌تان برمی‌دارد؟ جواب دادند: چرا کلاه باید آدم را بترساند؟ اما نقاشیِ او کلاه نبود. یک مار بود که داشت فیلی را هضم می‌کرد! بله. بقول مختاری چه تازیانه کف پا خورده باشد چه از فشارِ خونی موروث در رنج بوده باشی. / ما در این الگوریتمِ کال و با داوری‌های شوم رشد کرده‌ایم از همین‌رو وقتی یک‌نفر دورِ دور، کمی و فقط کمی 'منِ، مارو' از نمای نزدیک‌تر تماشا و لمس می‌کنه کلی ذوق می‌کنیم و این یک میهمانی شلخته‌ی تاریخی‌ست. شاید باورت نشه ولی من‌هم یک روز شانزده ساله بودم. سال‌ها گذشت. روزها، شب‌ها. ساعت‌های زیادی رو گرسنه بودم اما گرسنگی هیچ‌وقت نخواست که من‌رو بکشه و نکشت تا جایی که بهترین دوستم شد! اما اون حرف. اون حرف‌ها. بارها و بارها می‌تونن یک‌نفر رو سلاخی کنن و سیسیفوس با فریب دادنِ مرگ، از مردن گریخت اما به‌آن دلیل‌که راز خدایان فاش کرد محکوم شد تا تخته‌سنگی عظیم را تا به‌آخرین لحظه‌ی حیاتِ خود به دوش بکشد. اگر فیلم فارسی بود این‌جای کار شخصیت اصلی می‌گفت : فندک داری؟ :)
------
نوشته‌ی فوق مدلی متفاوت است برای تشریحِ عطر بلک هات وی تو مپ او د هات که می‌توان نام‌ش را atmospheric ambient گذاشت! بیش‌تر باید گوش سپرد به‌آن :) پرنیان ازنو سلام.
31 تشکر شده توسط : هاشم پور Mehran
Cynefin
لینک به نظر 6 بهمن 1401 تشکر پاسخ به صبا فلاح
درود. د نواغ ل‌لبو آن‌چنان که باید وودی نیست جانم. اما یک‌شب چنان چوب تکیده‌ و نیم‌سوزی رو در مراحل پایانی به خوردِ خیالاتِ من داد که واقعا از دست‌ش ناراحت شدم :) ازاین‌رو اسم‌ش رو نوشتم. شاید پیش‌ آمد؛ تجربه‌ای هم‌سان. در نظر من ل‌ِلبو آن سنگِ گران است که هیچ‌کس از جا نمی‌تواندش کَندن :) در کنار رایحه، شیفته‌ی پرداخت‌های بصری و تفکرات مینی‌مالیستی این برند هستم. نیز خیلی دوست‌دارم که در کنار عطر، محصولات دیگر نظیر شمع، بادی لوشن و... هم تولید می‌کنند. چرا دوست داری؟ چون عکس‌هاش رو نگاه می‌کنم بهم خوش می‌گذره! :) حالا که کار بیخ پیدا کرده پس لطفا این آثار رو هم مدنظر داشته باش. Baie,, cuir,, bergamote,, jasmin,, lys,, santal,, matcha,, rose,, another,, oud... پچولی دوست نداشتی؟ پس شاید baie نتونه باهات دوست بشه. oud هم ابعاد انیمالیک غیرمترقبه داره. پس احتیاط. || بوا نواغ روبر پیگه رو یعنی می‌خوای نادیده بگیری؟ اورلیان گیشارد پَر؟ یک‌شب از این عطر و خودِ گیشارد حتما می‌نویسم. هفت‌جد این آقا خوش‌بو و گل‌باز بودن! :) نمی‌دونم دست‌رسیِ تو به کره‌ی زمین در چه وضعیتی قرار داره. ولی اگر به‌مانند بسیاری (مثل خودم) جبر و جور نداری عطرهایی مثل Cdg hinoki - sugi,, norne slumberhouse,, pineward eldritch,, atomica robert piguet,, moon dust min ny,, lampblack fazzolari,, forest rook,, mistpouffer stora skuggan,, woodcut olympic orchids و بسیاری دیگر واقعا قاتل هستن :) || ای‌پرل آرماتکز یا وطنی‌تر آپریل آروماتیکس هم آره خیلی زیاد هیجان‌انگیز می‌نماید. یک برند مستقل جوان با تکیه‌بر عناصر طبیعی که توسط تانیا بوخنش تاسیس شده و مربوط به آلمان‌هاست. همین برند یک عطر داره به‌نام پینک وود که دهانه‌ی خیلی قابل‌توجهی داره. انفجار چوبی که تا گردن در مغاک فروتی گلی کنیاک مانند فرو می‌ره :) آلمان‌ِ شریف یک آرتیست ناب دیگر داره به‌نام آنت نوئفا annette neuffer که برندی تحت همین نام رو سرپرستی می‌کنه. :) گاها اسم این برندها و عطرها رو می‌نویسم به این امید، واردکننده‌هایی که در کار فروش نمونه هستند شاید در گذری به این کوچه سر بزنند، ببینند، بیاورند و شاید دیگر برتولت برشت را نخوانیم که نوشت ای برده! کیست که آزادت کند؟

خارج‌قسمت. می‌خوام آگاه باشی من این‌دست نوشته‌ها رو غالبا لابه‌لای روزمرگیِ زشت و شلوغی‌های زشت‌تر... می‌نویسم. از این‌رو گاها یا بهتر بنویسم دائما دچار حواس‌پرتی می‌شم و نمی‌تونم به‌درستی آن‌چه باید رو انتقال بدم و از این‌بابت واقعا متاسفم. نمونه‌ی بارز : افشار نوشته بود اگر عطر گل‌بو با محوریت گل‌های سفید می‌شناسی معرفی کن. به‌هنگام نوشتن به‌حدی تمرکزم متلاشی بود که هرچه فکر کردم چیز خاصی به‌یادم نیومد. روز بعد برای تو داشتم می‌نوشتم خنده‌ام گرفته بود که چطور همین عطرهای au dela narcisse fazzolari,, burnt flower miguel matos رو براش یادداشت نکردم یا dirty flower factory kerosene,, white peacock lily ds n durga. رسیدم به imaginary authors یاد fox in the flowerbed. از لاش نوشتم یاد عطر lust از همین برند افتادم. شنیدی می‌گن وضعیت قرمز؟ تحویل بگیر :)
28 تشکر شده توسط : محسن ملکی Mehran
کژدمِ مجهولِ زمان درحال بلعیدنِ آدمی‌ست. گریزی نیست! به‌یاد میلر می‌افتی هان؟ من‌هم! درود برتو جانم. بیش‌تر. لطفا بیش‌تر. کلمات رو باید به آتش کشید و جمله بایست از جانِ خاکستر بیرون بزنه. فتیش نوشتن پیدا می‌کنم وقتی چنین دست‌خط‌هایی رو می‌بینم. می‌دونی اگر من باریستا ی سر کوچه‌ی شما بودم و تو در یک صبحِ عور و خشکِ زمستانی عطر Black heart v2 map of the heart استفاده می‌کردی چی بهت می‌گفتم؟ می‌گفتم بیش‌تر. لطفا بیش‌تر. هنر رو باید به آتش کشید و زیبایی بایست از جان خاکستر بیرون بزنه! به دکارت، لایب‌نیتس و این‌که احتمالا با هابز زاویه دارم فکر می‌کردم که یکی پرسید به‌چی فکر می‌کنی؟ چی باید می‌گفتم؟ 'چی باید بگم' هميشه سوال سختی می‌تونه باشه...! هیچی. به اعجاب‌انگیز بودنِ برف، که مثل پَنلِ آکوستیک عمل می‌کنه و پس‌از نشستن شهر پُر می‌شه از سکوت یا مثلا به چندوچون و وضعیتِ صندلی‌ها در این دوره‌ی عجیب! صندلی‌ها؟ بله. سال‌‌ها قبل زمانی که بیست‌وسه ساله بودم دخترکی هجده نوزده ساله باهام هم‌کلام شد. رهگذر بود و گپ اتفاقی. از همان‌ برخوردها که اولین‌بار، آخرین‌بار هم هست. مابین گفت‌گو همان‌طور که غرولند می‌کردم این صندلی (نیمکت) خیلی اذیت می‌کنه، می‌شه قدم بزنیم و... کتاب هوشنگ گلشیری رو از کیف‌ش درآورد و شروع کرد به‌خوندن [داستان کوتاه خانه روشنان] با اون صدای سورئال و شگرد کودکانه خوند خوند تا به‌این جملات رسید : صندلی‌ها می‌گویند از سنگینی یا سبکی می‌فهمند که هرکس چقدر تاریک است. گفته‌اند وقتی آمد و نشست تلخ بود. تلخی را از صدای فنرها فهمیده بودند. ما تلخ نمی‌شویم. تلخیِ آدم را ما از دستی که بر دسته‌ی صندلی می‌گذارد می‌فهمیم و با تلخی‌های گذشته که هست پاسخ می‌دهیم و تلخ‌ترش می‌کنیم. او چنان پُر بود که تلخی‌های کهنه را پس می‌زد. مثل ابر که می‌گویند وقتی پُر است از آب سرریز می‌شود! / وقتی داستان تمام شد دخترک گفت : حالا بگو ببینم؟ صندلی چرا اذیت‌ت می‌کنه؟ بله. به صندلی‌ها می‌اندیشم. به برف، سکوت. باریستا. قهوه‌ی گیشا و نوشته‌های تو...!
40 تشکر شده توسط : هاشم پور آماتور 2
Cynefin
لینک به نظر 4 بهمن 1401 تشکر پاسخ به صبا
و باخمن این‌گونه نوشت : از قلب جنگل پدیدار شدیم. با کنده‌های هیزم؛ گَوَن در دست. و آفتاب دیری بود برنمی‌آمد! گیجِ صفحه‌ی کاغذ بر اجتماعِ سطرها. دیگر نه تَرکه‌ها را به‌جا می‌آورم. نه خزه را، تخمیر شده درونِ مرکبِ تاریک. نه واژه‌ها را نگاشته در دل چوب...! | یکی بود همین اطراف که نوشت ما از پشت کوه‌ها می‌آییم و کاردان نیستیم. دیگری نوشت : نیستی که نیستی! چندتا عطر معرفی کن بوی چوب بده :) عجب آخرالزمانی‌ست این زمانِ جورِ ناجور :) صبا درود برتو جانم.
sycomore edp chanel,, vetyver mona di orio,, tam dao diptyque,, wonderoud, wonderwood cdg,, by the fireplace martin margiela,, bois d'ascese naomi goodsir,, bois blanc frapin,, memoirs of a trespasser imaginary authors,, dry wood ramon monegal,, robert piguet bois noir,, the noir le labo,, precious woods april aromatics,, lush breath of god

هیچ‌کدام از محصولات لاش (عطر و...) رو دست‌کم نگیر. یک برند سالم، قبراق و خوش‌فکر به‌دور از تعلقاتِ انیمالیک که درعین‌حال خیلی هم بامزه‌ می‌نماید :) یواشکی خیلی دوست‌ش دارم. فقط به‌کسی نگو :) || این چندتا مخلوقِ بی‌ربط رو هم اگر خواستی ملاقات کن فقط لطفا بهشون نگو منو می‌شناسی. چون باهات بد برخورد می‌کنن!

Hiram green arbole [tree tree dry and green!]
Jeroboam vespero [that is the question...!]
Fazzolari au dela narcisse [about art and painting] :)
Miguel matos burnt flower [erotic animalic tuberose!] :)
Cdg floriental [goosebumps!]
Chopard neroli [q q bang bang]
Atelier des ors iris fauve
Mendittorosa le mat [Rose vs anne sophie behaghel] :)
Bdk rouge smoking [maybe, maybe not!]
Liquides imaginaires dom rosa
-----------
*Ingeborg bachmann
30 تشکر شده توسط : Lord Vader 𝐴𝑟𝑑𝑒𝑠𝒉𝑖𝑟.𝑆
F**king Fabulous
لینک به نظر 3 بهمن 1401 تشکر پاسخ به محسن
از آن دور دورها...! از پشت کوه‌ها می‌آییم. از آن طرفِ اسمِ دهات. کوچه‌های خیال‌ِ ما همیشه مستعمره‌ی باران است. با بخاری‌هایِ نفت‌سوزِ بداخلاق بی‌شمار خاطره داریم و استخوان‌مان بوی دود، گزنه، علوفه و گل‌ولای می‌دهد. در باد و طوفان می‌توانیم آتش روشن کنیم. تعدادی افسانه‌ی محلی در سر و به گل‌سنگ‌ها توجه ویژه‌ای داریم. کمی نوشتن می‌دانیم. در املا و انشا نمره‌ی قبولی می‌گیریم ولی اگر بپرسند دو بعلاوه دو به‌عمد می‌گوییم صد و هفتاد و سه. سپس مارا با خط‌کشِ چوبی تنبیه می‌کنند! خجالتی هستیم. اگر کسی در چشم‌های ما زل بزند و چیزی بپرسد سرخ می‌شویم. گاهی کبود. لکنت می‌گیریم. شاید حتی باد کنیم بمیریم برای خودمان. کسی هم از مرگ‌مان باخبر نمی‌شود. دستِ خودمان نیست عادت کرده‌ایم بی‌سروصدا جان بسپاریم که چنین بود رایِ جهان‌آفرین! در خیابان با اتومبیل‌هایی که خیلی خارجی و زیادی مشکی هستند می‌خواهند از روی ما رد بشوند. در چنین شرایطی دست‌پاچه می‌شویم و بی‌اختیار می‌گوییم : بِ بِ بِ ببخشید. جبرِ شما دوچندان و ظلم عالی مستدام!

به شیمی عطر مسلط نیستیم. به فروشگاه‌ها برای عیارسنجی رایحه نمی‌رویم. از توقف‌تولید عطرها بی‌خبریم. با استشمامِ دو یا دوهزار رایحه متوهم نمی‌شویم که جاندارِ نظرکرده‌ای هستیم. از عطرها 'صحبت' نمی‌کنیم. دورهمی‌ با چنین موضوعیت نمی‌رویم : بیا این‌رو بو کن. چه بویی می‌ده؟ اسطوخودوسِ انتلک‌توئل! آفرین شیخ‌الدماغ بزرگوار. حالا این‌یکی. ×تو می‌دونی؟ +بوی بوالهوسیِ یک پخمه‌ی فکل‌کراواتیِ خودفریفته در فصلِ جفت‌گیری؟ ×نخیر. +بوی خاک گلدان ماتیلدا بعداز مرگ لئون؟ ×خیر. بوی تن کفتار به‌همراه آکوردی از پلشتی، تعفن و لاشخوری! حضار : براوو. فبیولس! وَاوو استاد شما از اَبَربینی‌دارانِ معاصر هستید. مرسی ماندانای عزیز. آخر شب کجایی؟ هرجا شما باشی استاد! ماهان شکوری همیشه برروی پله‌های کنسرواتوار تهران می‌نشست و گیتار می‌نواخت. یکی از او پرسید چرا این‌کار را می‌کنی؟ گفت من کلا گیتار می‌زنم که مخ بزنم! دربابِ چرا زدن و چگونه یک نرِ غالبِ کندذهن باشیم! بله. این‌‌جور جاها نمی‌رویم و روزانه وُ روتین از عطر استفاده نمی‌کنیم. تالیف را ارزش‌مند و مولف‌ را محترم می‌دانیم. معتقدیم کار را باید کاردان انجام دهد و تخصص نیاز به متخصص دارد. از این‌رو بلوف نمی‌زنیم که آکورد کهربا چگونه اُوردوز می‌کند، کومارین توهم وانیل دارد یا خیر. جنبه‌های چرم‌بوی شالیمار از کجا می‌آید و از لحاظ عطرسازی چه شباهتی با میتسوکو دارد یا در دومی آلدهید چه کاری انجام می‌دهد. این‌که نُرلیمبانول اتمسفر عطر را خشک چوبی امبری می‌کند. اجزای سنبل‌ختائی اثری نزدیک‌به مشک و آیونون‌ها رازهای مگو با بنفشه دارند! اما به پیش‌فرض‌هایِ سبزِ برآمده از صمغِ زردِ گالبانوم می‌اندیشیم و می‌آموزیم زردیِ امروز نطفه‌ای سبز را آبستن است! از پشت کوه‌ها می‌آییم؛ کارآزموده نیستیم و دوست داریم ژان‌پیئر ژونه را ببینیم و شخصا از ایشان بابت این‌که برای نقش املی پولان، اودره توتو را انتخاب کرد تشکر کنیم! نابلدی را هم دوست داریم و درکنارِ تنفس، آب، پاییز، باخ، قهوه، گیسوی سرخ، بوسه‌ی اتفاقی، نوازش دیرهنگام، دوست‌ت دارمِ ناگهانی، قصرهای ادینبرو، چای، شیرخشک، پفک‌نمکی، تنباکوی ویرجینیا و چند موردِ دیگر، 'ندانستن' را یکی‌از مهم‌ترین عوامل بقا می‌دانیم! ما هم باور داریم که بودِ آدمی مهم است نه نِمود او! با رایشنباخ هم موافق هستیم که ما هرگز اشیاءِ عینیِ خارجی را درست و دقیقا آن‌چنان‌که در عالم عیان هست مشاهده نمی‌کنیم. بلکه با مقداری تحریف؛ و این مهم ناشی از نظرگاهِ وابسته و نسبیِ ما می‌باشد! از پشت کوه‌ها می‌آییم. همان‌جا که قندیل‌های آبشار یخی؛ عصرها؛ در نورِ سرخِ آفتابِ دماوند می‌رقصند. از آن دور دورها...!


این‌یکی بماند در قلب عطرافشان تا به‌همیشه. برای عباس جعفری و تمام مردانی که سرخ را با سیاه تاخت نزدند! در این فکر بودم که ای‌کاش من‌هم قایقی داشتم! کسی صدایم زد... برگشتم و دیدم دماوند از پشت دود وُ دوری وُ مه لبخند می‌زند...!
41 تشکر شده توسط : ابوالحسن Lord Vader

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan.ir