نظرات | کامبیز سخی
ترتیب نمایش
جالب شد !
هر کس که دست بلند کند ، سوار اش میکنم و میگویم من تا فلان جا میروم . اگر پیر باشد یا باری داشته باشد سعی میکنم تا درب منزل برسانم .
پارسال یک خانمی دست بلند کرد ، سوار کردم .
تا نشست گفت ماشین شما چه بوی خوب و خاصی میدهد !
البته من به عطر ماشین مقید ام و چون آنجا سیگار هم میکشم برای رفع بوی سیگار دسته ای روزنامه را نم دار میکنم و در ماشین میگذارم .
تداخل بوی روزنامه با بوی عطر ِمخصوص ماشین بوی جالبی میشود خصوص اگر عطر ماشین از دسته ی لاوندری ها باشد .
دوستان میتوانند ازین متد استفاده کنند .
گفتم متشکرم .
نزدیک مقصد اش که شدیم از توی کیف اش عطری درآورد و چند پاف زد . عطری خنک و گلی میوه ای بود ..نمور بود .
خواست پول بدهد گفتم لازم نیست . مسیرم بود .
اما میشود لطفا یک پاف از عطرتان در دستمال برایم اسپری کنید ؟ متشکر میشوم .
گفت بله با کمال میل . از داشبورد یک برگ دستمال کاغذی تا کردم و گفتم یک پاف کافی ست .
اسپری کرد و گفتم میشود شیشه اش را هم ببینم ؟
گفت بله . شیشه را که دیدم همین بود . گفتم چه شیشه ی جالبی دارد ! عطرهای ویکتوریا سکرت دوستداشتنی هستند . خصوص بامب شل را خیلی حس میکنم بر تن بانوان . تقریبا همه گیر است با اینهمه مشابهین شرکتی اش که ازو زده اند . عطر دلنشین و متعادلی ست . در هیچ چیز زیاده روی نکرده است .
پیاده که شد دستمال را کمی تکان دادم و بوییدم .
تاپ نت اش نمور بود . گلهایی را حس کردم . همینطور میوه و نارگیل . کمی هم پودر حس کردم .
داشتم به مقصد میرسیدم و گفتم بگزار تا نرسیده ام نت هایش را کشف کنم و تکلیف اش را روشن کنم !
دستم را از ماشین بیرون کردم تا دستمال بادی بخورد ماشینی جلویم پیچید هول شدم و دستمال را رها کردم !
جایی هم نبود که بشود توقف کرد !
خلاصه که باد آورده را باد برد :)
اما چیزی که حس کردم خیلی بیش از نت هایی ست که در صفحه اعلام شده است .
این سه نت مقیود در صفحه درست است .
نارگیل و نمک دریایی و روایح خورشیدی که این روایح آفتابی عطر را نسیمی دریایی از جنس آفتابی میکند . جوریکه رایحه را هم میتوان خنک و نمور و مه آلود توصیف کرد و هم گرم !
منتها این گرما با آن گرمایی که معمولا ما در دسته بندی ی عطرها توصیف میکنیم برای رایحه متفاوت است .
مثل کسیکه عطر خنکی پوشیده باشد و زیر آفتاب در کنار ما ایستاده باشد و بوی خوش رایحه ی عطر او از تن او جدا شود و از زیر تیغ آفتاب عبور کند و به ما برسد !
اینطور ، عطر گرم نمیشود که او را در دسته ی گرم ها قرار دهیم اما داغ میشود !
خودم هم نمیدانم چه شد :))
کاش شما درک کنید منظورم را !
معلوم نیست اولین بار چه کسی و چطور این رایحه را کشف یا توصیف و نامگذاری کرد !
شاید فضانورد بوده و از نزدیک خورشید را بوییده است :)
از وقتی هنر عطاری تبدیل به صنعت عطاری شد از هر ترفند و عنوانی جهت ایجاد کنجکاوی و فروش بهره میبرند !
البته این توضیح راجع به این عطر نیست ، کلا عرض کردم .
روایح خنکی که حس آفتاب خوردگی دارد ، مثل ساحل .
و مثل بخاری که پس از عبور موج دریا بر شن های داغ آفتاب خورده دارد .
خلاصه که نشد این عطر را کشف کنم ! باد برد اش !
احتمالا آن خانم از خواهش ام رضایت نداشته است :)
اما هر چه هست ، بیش از این سه رایحه درو هست هر چند این روایح خورشیدی رایحه نیستند و یک جور احساس اند که برای درک شان نیاز به رویاپردازی هست !
این همه گفتیم و عاقبت هیچ :)
گرچه هیچ هم خود چیزیست !
انشاله یکی از دوستان توصیف کند این عطر را .
شاد باشید دوستان
37 تشکر شده توسط : عباس بهرامی ق
Dreamer Versace
لینک به نظر 26 تیر 1401 تشکر پاسخ به Ardeshir.S
مهمترین نکته ی این خاطره ی طولانی از قلم افتاد دوستان عزیزم !
سلام
آن قاضی ی منتخب خدای ، آن مرد بزرگ ، آن روحانی که برخلاف عده ای که این صفت بر خود دارند به قید ، به واقع روحانی بود ، بیش از سی سال نداشت !
در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبری ست
ورنه هر گبری به پیری ، میشود پرهیزکار !

این مهمترین نکته از قلم افتاد که لازم دیدم جوانان عزیز و معطر این خانه مطلع گردند .
17 تشکر شده توسط : عباس بهرامی nazanin
چه کار خوبی کردید جناب اردشیر
سلام بر شما
امشب در این فکر بودم که تا دوستی نگفته به صفحه ی این عطر مراجعه کردم و جز خاطره ندیدم ! کمی هم از عطر بنویسید ! شرحی از عطر تقدیم کنم .
لیک وقتی توصیف زیبا و کامل شما را خواندم ، دیدم بسیار بهتر از آنی که من مینوشتم تقدیم دوستان کرده اید !
درود بر شما . سپاسگزارم .
از زیباترین و رویایی ترین تنباکویی ها .
انشاله ریفورموله نابودش نکرده باشد !


لازم دیدم توضیحی بر یک موضوع عرض کنم
بسیاری از دوستان گلگی دارند که چرا راجع به فلان عطر ریویوی ثبت نشده یا چرا دوستان نسبت به عطری لایق کم توجهی کرده اند ؟
تعداد عطرها حتی در قدیم هم زیاد بوده است دوستان عزیزم .
هر کدام از ما یک شیشه عطر میخریدیم و مدتها استفاده میکردیم . برخی اصلا به یاد ندارند آنها را مگر اینکه اتفاقی عکس اش را ببینند تا به یاد آید .
برخی به یاد دارند ، لیک رایحه را فراموش کرده اند به جزء ، و میترسند مبادا توضیحی از حدسیات بزنند و آن توضیح در طول اینهمه زمان دستخوش اشتباهاتی شده باشد .
برخی هم اصلا دکانت یا باقیمانده ی عطر را ندارند که توصیف دقیق کنند .
برخی نیز به همه ی عطرهای قدیم یا جدید دسترسی ندارند .
برخی نیز چون من حوصله ندارند :)
همیشه ، یک پا میلنگد !
آنکه میتواند ، ندارد و آنکه دارد نمیتواند !
همین است که اگر دوستی از دوستان کاربلد ما هم داشت و هم توانست و توصیفی دقیق از یک عطر کرد آن توضیح را باید بسیار قدر شناخت و به طرزی شایسته قدردانی کرد .
دوستان فعالی داریم که روزانه این زحمت را میکشند !
واقعا دست مریزاد دارند !
زنده و پاینده باد انشاله .
بعید میدانم سرعت ما به سرعت ساخت و حضور عطرها برسد :)
همیشه تعدادی جا میمانند !
یادآوری دوستان میتواند مفید باشد .
انشاله روزی برسد که چندان استاد فعال داشته باشیم تا سرعتمان از عطرها سبقت گیرد و هر عطری حداقل ریویو یک کاربلد حرفه ای را در صفحه داشته باشد .
لطف و زحمت عطرافشان و مدیر نازنینمان فراموش نشود انشاله .
درودهای بسیار
22 تشکر شده توسط : عباس بهرامی عرفان يعقوب زاده
Dreamer Versace
لینک به نظر 23 تیر 1401 تشکر پاسخ به میریان
جنابان میریان و میرزاجانی
سلام . سپاس از لطف و حسن توجه بزرگواران
چون همیشه مرحون لطف جنابان .
پاینده باد انشاله الطاف شما و مهروری هایتان
4 تشکر شده توسط : عباس بهرامی nazanin
Dreamer Versace
لینک به نظر 23 تیر 1401 تشکر پاسخ به Mona
سرکاران خانمها شقایق عزیز و مونای نازنین
سلام . سپاسگزارم از لطف جنابان
نیز همه ی دوستان گران قدر ام بابت صبوری و مطالعه
خدا میداند نوشتن اش یک شب تا صبح طول کشید !
و خسته کرد مرا .
نیز نگران بودم که از حدود حوصله خارج نشود ورنه با جزئیات بیشتر و زیباتر مینوشتم به تقدیم حضوز .
هرچند زحمت داشت لیک میدانستم بوییدن عطر اعجاز خدا برای همه ی معطرین دلنشین و روح نواز است .
و بله . شک ندارم همه ی معطرین ، خدا را با خود دارند و عطر اعجاز او را بارها بوییده اند .
نیک انجام و خوش فرجام باشید انشاله
ارادت بسیار خدمت همه ی دوستان ام
15 تشکر شده توسط : عباس بهرامی nazanin
عطر اعجاز خدا !

دوستان عزیزم سلام
دیشب با قاضی ای از قضات خدا همصحبت بودم .
این کلام ، مرا به یاد خاطره ای انداخت . عطر اعجاز خدا !
در زندگی ام بسیار معجزه دیده ام به چشم !
لیک این یک ، از بزرگترین ِ آنهاست .
تا کنون برای احدی تعریف نکرده ام زیرا در جوانی ، شرمساری بسیار است به خطا !
گاهی پرده بر چشم مردمان می افتد چنان که معجزه ی پیش پا نمی بینند و دیده گان در مناظر دوردست سیر میکند !
هر چند کمی مرتبط است به اغماض با این عطر لیک طولانی ست این خاطره . دوستان بر من ببخشند . آموزنده است از چندین جهت ، خصوص برای جوانان .
از حوصله ی برخی دوستان خارج است لیک شاید مقبول خاطره بازان یا ریزبینان و کنجکاوان اسرار واقع گردد !
در روزگار جوانی ( سال ۸۰) دوست نزدیکی داشتم . یک روز به همراه دوستش مهمان من بود . پرسید اگر کسی در منزل تو از آن پودر سفید ملعون ( که نمیخواهم اسمش را بیاورم ) استفاده کند ، حکمش چیست ؟
میدانستم که اخلاقیات مرا میداند لیک حدس زدم عمدا پرسیده تا دوستش بشنود .
گفتم درست است مجردیم لیکن چند کار درین منزل ممنوع است . خدا نکند که ببینم ! یکی اینکه من برای بانوان احترامی ویژه قائل ام . ازین دست ارتباطات بیزارم . دوم حتی نام این ملعون سفید را اینجا نیاورید . سوم ماده ای استفاده نکنید چنان که گیج شوید و گم شوید :)
این کمد ( که معروف بود به کمد آقای ووپی ! ) لبالب است از شربت های خارجی و دست ساز خودم و ماءالشعیرهای خارجی و دست ساز خودم ! نیاز به اجازه هم نیست . سنگ سیاه هم برای شمای بیمار هست ( بیماری ی مادرزاد ریه داشت ) و داستان پدرم را تعریف کردم که دوست برادرم یک بار منزل ما آمد و از جیب اش کاغذی در اطاق برادرم افتاده بود ، من پیدا کردم و دیدم پودر سفیدی در آن است به پدرم نشان دادم که این چیست ؟ پدرم تا مرز سکته رفت و تا خودش به چشم ندید که در دستشویی ریختم و سیفون را کشیدم رضایت نداد و تا صبح بیراه به برادرم میگفت بخاطر دوستش ! تا صبح ماجرا داشتیم !
این داستان تمام شد .
پدر دوست ام رئیس امور اداری ی شرکت نفت بود . بازنشسته بود خدایش بیامرزد . مدتی ست به رحمت خدا رفته به مرگی زیبا . از بزرگترین مردانی بود که در عمرم دیدم . مومن واقعی .
مرا خیلی دوست داشت . میگفت تو یکی از پسران منی و به واقع من در منزل آنها یکی از پسران بودم .
او یک مرد خدا بود و مسلمانی واقعی . بسیار محترم بود .
پنج پسر داشت همگی عالی . پدری بود که هر پنج را به سرانجام رساند به بهترین شکل . پسر سوم اش دوست نزدیک من بود . حاجی ( پدر ) مخالف سرسخت هر گونه دود بود . اگر رئیس جمهور به میهمانی می آمد و میخواست سیگار بکشد ، میگفت زیرسیگاری نداریم و بفرمایید بیرون سیگار بکشید ! تا این حد !
اما میدانست پسرش بدلیل بیماری ای خاص از ریه که حتی شهر محل سکونت را کلا با همه ی مشاغل پسران جابجا کرده بودند بدستور پزشک ، درمان نشده بود و باز به دستور پزشک استفاده از سنگ سیاه تجویز کرد تا خوب شد .
اما ، زجر درین دنیا چون انرژی ست ! نابود نمیشود بلکه از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود ! زجر اجبار است !
اینبار زجر اعتیاد پسر را میکشید هر چند اصلا در ظاهر این اعتیاد هویدا نبود . بسیار شیک و جوانی بود رعنا .
ثروتمند شهر بودند . حاجی خوشبویی ی مرا دوست میداشت خصوص این عطر را . یک شیشه دستریز آماده کرده بودم که برایش ببرم .
یک شب ساعت دوازده حاجی زنگ زد که فلانی آب به دست داری بگذار و برس . طبق معمول کت و شلوار پوشیدم و معطر و شیشه را هم در جیب گذاشتم و رفتم .
دیدم همه ناراحت و نگران اند ! چه شده ؟
گفتند فلانی ترک کرده و تشنج کرده ! گفتم حاجی ترک آن تشنج ندارد ! چه غلطی کرده ای پسر ؟ دیدیم بعله !
ماجرا چیز دیگریست ! حال چه کنیم ؟ حاجی که در حال سکته بود گفت من راضی به مرگش نیستم . امشب برایش تهیه کنید تا فردا دکتر ببریم . گفتم حاجی من تا کنون اینکار نکرده ام ! از کجا ؟ چطور ؟
خودش گفت با ماشین نرو . آدرس میدهم با آژانس برو و این مقدار پول را ببر و خودم زنگ میزنم هماهنگ میکنم .
حاجی هم گفت شرمسارم . پسران بزرگ نیستند کوچک تر ها هم که توانایی ی انجام ندارند .
راه افتادم ! مسیر ؟ صد کیلومتر آنطرف شهر ! در یک محله ای که اگر کلاهم می افتاد ، نمیرفتم !
از آژانس که پیاده شدم دیدم چقدر شلوغ است اینجا !
و همه با تعجب مرا برانداز میکنند که اینجا چه میکنم !
یارو مرا نشاند در منزل و پول را گرفت و ده بار با موتور رفت و آمد ! سپس ده بسته ی کوچک ( که بعد فهمیدم هر کدام نصف گرم بوده ) در دست من گذاشت و گفت برو . با خود گفتم چرا ده تاست ؟ چرا یکجا نیست ؟!
راه افتادم به سمت ماشین . سه نفر جلو آمدند و یکی مچ دست مرا گرفت و گفتند آقا بیا در این مغازه !
شما نگو طرح بوده و این شلوغی به این دلیل است و اینها از لحظه ی ورود مرا تحت نظر داشته اند ! شخصی بودند .
آن کثافت ها در مشت دست چپ ام بود و آن فرد هم مچ دست چپم را گرفته بود . دیدم کار از کار گذشت !
چنان با هوک دست راست به صورتش زدم که وارونه شد آن دوی دیگر هم ایضا ، زمین خوردند ، راننده هم فرار کرد دیدم سویچ روی ماشین نیست فرار کردم ! آنهم در محلی که نمیشناختم . سه کوچه آنطرف تر ده نفر یکجا دوره ام کردند ، درگیر ، زمین خوردم به صورت و دو نفر با پا روی دست چپم بودند و یکی لگد میزد تا مشتم را باز کنند !
عاقبت با یک تکان موفق شدم بسته ها را پرت کنم به آنطرف دیواری که باغ بود اما پنج تای آنها اینطرف دیوار افتاد و یک پسر بچه با سرعت برق پرید بین این ماجرا و دو بسته را همراه جعبه ی سیگار و فندک رانسون و چوبسیگارم را برداشت و فرار کرد ! رفت !
انداختند ام توی یک ماشین . قلبم به شدت میطپید !
اما ! ناگهان !
معجزه به گوش شنیدم دوستان عزیزم ! خدا میداند !
کسی در قلبم گفت : آرام باش ! نترس ! من اینجایم !
عمین الان که میگویم حالم دیگرگون شد !
آرام شدم . گشتم در جیبم دیدم شیشه ی عطر هست . زدم و لبخند زدم . گفتند میخندی ؟ عطر میزنی ؟ سه نفر در راه بیمارستان اند میخندی ؟ حال ببین چقدر گریه کنی !
مرا مستقیم بردند مقر فرماندهی . فرمانده وارد شد گفت این است ؟ این آن سه را زده و با بیسیم به سرم زد !
پا شدم و چندین نفر ده دقیقه تلاش کردند تا او را از دست ام رها کنند !
مشت باران اش کردم ! فرستادن ام انفرادی :)
یکی آمد گفت : آقا دمت گرم . نمیدانی چه کرده ای برای ما در مورد این فرمانده . این برای ما آرزویی بود که به چشم دیدیم . چند دقیقه بعد یکی دیگر آمد و گفت : فرمانده را زدی ؟ نفرات ما را زدی ؟ صورتجلسه ای برایت نوشته ایم که سالها بابت اش آب خنک میخوری !
صبح شد . با یک ماشین جداگانه بردند در محلی آزمایش اوپیوم گرفتند و سپس رفتیم دادگاه انقلاب .
دویست نفر آنجا بودند ! همه ی متهمین شهر !
همه را بردند در یک سوله ی بزرگ . همهمه ای بود !
کمی نگران بودم اما هر بار یاد آن جمله که می افتادم کمی عطر میزدم و آرام میشدم . همه میگفتند چه بوی خوبی می آید و اطراف را نگاه میکردند . شلوغی بود !
چه آدمهای عجیبی آنجا دیدم ! همه غمگین !
چند نفری ماجرای مرا پرسیدند . هرکدام میگفتند : اوه اوه این یکی ناجور است ! پودر سفید ؟ بدترین حکم را دارد !
حتما بالا میروی ! روی شاخ اش است !
من فکر میکردم این بالایی که میگویند یعنی طبقه ی بالا :)
بعد فهمیدم " بالا " اصطلاحی ست که برای زندان بکار میبرند :) سربازی با یک لیست آمد : شعبه ی فلان ، فلانی و فلانی و... همه حرف میزدند . هی میگفت ساکت !
کسی گوش نمیکرد . شعبه ی فلان : فلانی و فلانی و...
همهمه ، شلوغ ! شعبه ی سوم : ناگهان همه ساکت شدند !
سکوت مطلق ! آنچنان که صدای قلبها را میشنیدی !
نام هر کس را که میخواند ، شخص پشتکی میزد بلند میشد و میگفت : خدایا قربونت برم ! آقایان کاری ندارید بیرون ؟ پیغامی چیزی نیاز ندارید ؟ ما رفتیم ! خداحافظ !!
اسم مرا هم خواندند و دو به دو در دو صف به هم دستبند زدند . بغل دستی میگفت : خدایا قربونت برم ، چشم ، غلط کردم ، تمام شد ، دیگه چکار کنم برایت ! و هر بار زیر چشم مرا نگاه میکرد . عجیب بود برایم اما میدیدم هر نه نفر دیگر نیز چنان میخندند و خوشحال اند گویی نام آزادیشان خوانده اند ! به من گفت ؟ خوشحال نیستی ؟ گفتم برای چه ؟ گفت فلانی ست !! نمیشناسی ؟ گفتم نه ! گفت پس بار اول ات است ! پسر عجب شانسی داری !
گفتم فلانی کیه ؟ گفت قاضی ی همین شعبه ی ما دیگر ! نمیدانی چه مردی ست ؟ سید است ، روحانی ست ، ریش بلندی دارد و چشمهایی عجیب ! ما بر سرش قسم میخوریم ! اگر روزی کسی اذیت اش کند شهر را زیر و رو میکنیم . ندیدی تا شماره ی شعبه اش خواندند چطور همه ساکت شدند ؟ مشکل تو چیست ؟ گفتم این است . گفت اوه اوه ! با این یکی خیلی بد است . اما نگران نباش . به او دروغ نگو اما اگر لازم شد راستش را هم نگو . عکسی بالای سرش است از حضرت علی و نام فاطمه ی زهرا . اگر اوضاع خراب شد قسم اش بده به تمثال بالای سر اش . جواب میدهد . اگر خیلی خوش شانس باشی و تو را دوست بدارد یک نشانه دارد و آن این است که میگوید : راست بگو تا کمکت کنم ! اگر این را گفت از روز اول عمر هر خلافی کرده ای بگو و نترس ! اما زیاد هم امیدوار نباش ، جرم بدتر از جرم تو نداریم ! بالا روی شاخش است لیک کمترینش که سه سال است میدهد . اگر شعبه های دیگر بودی دوازده سال حکم داشتی ! کمی بیش ازین حکم اعدام دارد .
همگی خود قاضی بودند از تجربه ی بسیار !
هر یازده نفر ما را دستبند زدند به هم و یکجا رفتیم داخل !
آخرین طبقه ! همان بالایی که میگفتند :)
عجب هیبتی داشت این قاضی ! چشمانی مثل شیر ! نافذ .
با یک اخم و نگاهی عجیب یک به یک ما را نگاه کرد سپس به سرباز گفت : دست این را باز کن . فکر کردم من نفر اول ام . به من گفت آن صندلی را گوشه ی اطاق میبینی ؟ گفتم بله . گفت برو بنشین آنجا ! به خودم گفتم چرا اینقدر دور !
به سرباز گفت : یک به یک بفرست داخل .
پنجره ای جلوی دیدم بود ، دل ام گرفت یکهو . آرام طوریکه کسی نبیند و نفهمد گریه کردم !
و خدا آنجا بود ! خیلی طولانی شد اما بگزارید سه تایشان را تعریف کنم برایتان ! هر ده نفر آزاد شدند !
یک کت و شلواری ی شیک پوش آمد . چهل گرم سنگ سیاه گرفته بودند ازو . پرسید مال شماست ؟ گفت بله .
مصرف میکنید ؟ خیر . پدر پیری دارم که تنها مرا دارد بیمار است مصرف کننده است اگر دیشب نمرده باشد شانس آورده ام ! ( آنروزها این جرم کمی نبود حتی اعتیاد جرم داشت ) گفت هیچکس را ندارد ؟ گفت خیر جناب قاضی .
گفت اگر آزاد کنم چه میکنی ؟ گفت سوار ماشین میشوم و میروم چهل گرم میخرم و به خانه میروم !
گفت حواست جمع باشد طرح است ! فقط جریمه برایت مینویسم . داری بدهی ؟ گفت بله . و خداحافظ !!!
دومی جوانی چوول و درب و داغان بود که شاکی ی خصوصی ، پدرش بود . پدرش آمد گفت من شاکی ام و باید زندان برود تا ترک کند . آوردندش .
قاضی گفت شاکی ی خصوصی داری باید بروی زندان ترک کنی . گفت خیر ترک نخواهم کرد من عاشق مواد ام . در زندان هم هست اما چون کم است مجبورم تزریق کنم !
گفت ترک نمیکنی ؟ گفت محال است !
جوان را بیرون کرد و پدر را آورد و گفت : من آزادش میکنم
پدر گفت چه ؟؟ من شاکی ی خصوصی ام ! من پدرش ام .
گفت این حرفها جواب خدا را در روز قیامت نمیدهد که من جوانی را که میکشد به زندان بفرستم تا تزریقی بیرون بیاید
گفت غلط زیادی کرده ، دروغ میگوید !
گفت با گوش خود شنیدم . بروید یا صلح کنید یا به قاضی ی دیگر بروید در شکایت بعدی . من نمیکنم . بیرون !
سومی معتاد بود قول داد ترک کند . منتها دزدی ای هم کرده بود . گفت فعلا سند بیاورید زندان نرود تا بعد خودم درستش کنم چون قول داده . گفتند نداریم . ما مستاجریم . گفت جواز کسب . گفتند نداریم . گفت فیش حقوقی . گفتند نداریم .
گفت شناسنامه ی پدر که دارید ! پدر گفت منزل است . گفت پس بدوید بیاورید تا ظهر نشده . من میمانم تا بیایید تا این جوان زندان نرود ! هر کس یکطرف میدوید :)
همه که رفتند و ظهر شد و آخر وقت گفت حال بیا ببینم جوان خوشبو . آزمایش ات که منفی ست . پدرت چه کاره است ؟ مادرت ؟ ( از دیگران اینها نپرسید ! ) خود چه میکنی ؟
داستان را تعریف کن ببینم . قبل از اینکه شروع کنم گفت :
راست بگو تا کمکت کنم !!! یاد حرف آن جوان افتادم ! قبل از حرف او کلی دروغ آماده کرده بودم که بگویم ! میبینید دوستان ؟ خدا از دهان دیگران شما را راهنمایی میکند !
هر چه بود ، گفتم . گفت سه بسته بوده ! گفتم خیر ، ده بوده . گفت اینها که زده ای دروغ میگویند ؟ گفتم خیر راست است . فرمانده هم ایضا لیک او مرا زد .
پنج نفر آمده بودند با باندپیچی و نامه نگاری ( ماجرای دیشب ) گفتم معرفی نکردند خودرا و حکمی نشان ندادند فکر کردم جوانهای محل اند و میخواهند زورگیری کنند .
پدر من فلانی است و هیچکس چون من قوانین نظام نشناسد . گفت بروید بیرون ! اگر این آقا شکایت کند مشکل خواهید داشت . شما طبق قانون رفتار نکرده اید !
سپس گفت باید بگویی برای چه کس خریده ای ؟ گفتم آدم فروشی حرفه ی محبوب خدا نیست . لبخند زد ! سپس گفت ده ضربه شلاق داری میخری یا میخوری ؟
هر چند گرسنه ام بود اما گفتم میخرم :)
گفت جریمه ات یک میلیون و ششصد است !!! میدهی ؟
گفتم ندارم . گفت خب ، یک صفرش را می اندازم فقط اگر بازرس پرونده ی تو را اتفاقی بیرون کشید بگو اشتباه من بوده و نفهمیدم ریال است یا تومن !
داری ؟ گفتم بله ولی نه الان .
درب باز شد و حاجی و همه ی پسران آمدند داخل .
حاجی پرداخت کرد و ساعت یک و نیم ظهر درب باز شد و آمدم بیرون !
حتی خودم باور نمیکردم برسد به دیگران ! حتی اکنون هم !
تا منزل قدم زدم و فکر کردم !
آن شیشه هم تقدیم قاضی شد چون گفت چه بوی خوبی دارد عطر تو !
شرح عطر بماند برای بعد :) همینقدر بدانید که از بهترین های قدیمی ست !
دوستان عزیزم
خدا گوید : آنچه خواهم ، شود . حتی اگر همگان دیگر خواهند !
اعجاز خدا در زندگی ی همه ی ما جاری ست کافی ست ، به دقت ، ببینید اش .
به راستی که خدا عزیز است و بودن با او لذت دارد .
ببخشید بر من این طومار طولانی را .
حیف ام آمد که شما شریک معجزه ای از معجزات زندگی ی من نباشید .
بدترین اشتباه ، بدترین حکم ، بدترین نزاع ، بدترین اتفاق
همگی با حضور خدا بهترین انجام را دارد !
خداراشکر دوستم نیز رها شد ازین ملعون .
عطر خدا خوشبوترین است دوستان عزیزم
این عطر را بر تن و روح خود داشته باشید
36 تشکر شده توسط : Rezvani عباس بهرامی
سرکار خانم مونای نازنین
سلام
چه کار خوبی کردید .
جنس مخالف ؟؟
کدام مردی قدرت مخالفت دارد ؟؟
ما هماره موافقیم با بانوان محترم :)
منهای مزاح ، اتفاقا این دست ریویوها بسیار جذاب ، کارگشا و قابل توجه اند .
مردان هماره دوست دارند بدانند کدام یک از عطرهایشان از نظر بانوان جذاب و دوستداشتنی ست .
بانوان نیز همینطور .
این ریویوها خصوص برای جوانان از هر دو گروه بسیار جالب توجه است و به نوعی کاملترین است چرا که پاسخ پرسشی مهم را در خود نهفته دارند و بسیاری از عطردوستان از هر دو جنس ، هدفشان همین است .
زنده باد
25 تشکر شده توسط : مهریار عباس بهرامی
سرکار خانم ندا احمدلو
سلام و عرض ارادت
به راستی که این لیست با فاکتورهای دانش و سلیقه منتخب و چیدمان شده است .
ایضا زینو و بنتلی ابسولوت ( به یادمان گوچی پور اوم فقید ) ، جوپ اوم و آونتوس نیز میتوان در این لیست جای داد البته اگر آونتوس را خارج از فاکتور قیمت بررسی کنیم !
چنین مقاله هایی ارزشمند اند و راه گشا
خصوص برای دانشجویان تازه وارد این هنر .
قدردان فعالیت های درخشان شمائیم .
پایدار انشاله
12 تشکر شده توسط : مهرداد قربانی عباس بهرامی
مایکل عزیز سلام
ذیل عطر وای اودپرفیوم توضیحاتی را راجب همان عطر در پاسخ به جناب کسری تقدیم کرده ام .
تکرار مکرر نمیکنم . خواندنش ضرری ندارد مطالعه بفرمایید . اگر قصد خرید اودپرفیوم را داشته باشید کمکتان خواهد کرد .
این فلنکر جدید ( ل پارفوم ) را یک شب در یک فروشگاه تست سرسری ( روش تست من کمی متفاوت است ) کردم و با نظر دوست عزیزمان ارژنگ موافق ام .
توی این سری ، اودپرفیوم موفق تر بوده است آنهم به دلایلی که در آن ریویو ام عرض کرده ام که اهم آن در رقابت با برندهای بزرگ دیگر در کسب سهمی از بازار بود .
عطریست برای اخذ بازخورد . آن سال ها تحقیقات گسترده ای در این خصوص صورت گرفت و رقابت شدیدی بین بزرگان در گرفت . آمبروکسان ! پدیده ای بود در صنعت عطرسازی . دیور سهم زیادی از بازار گرفت با ساواژ .
خوبی ی اودپرفیوم این است ( علاوه بر پرفورمنس اش در همین لاین ) که همچون رقبایش همه گیر نشد و کمتر استفاده میشود .
عطر خوبیست ، اما انتظار بازخورد از سوی خاص پسندان را نباید داشت لیک از بهترین هاست برای معطریتی بیش از خوشبویی !
انشاله به شادی بپوشید .
28 تشکر شده توسط : عباس بهرامی فرید شعبانی
Le Beau Le Parfum
لینک به نظر 17 تیر 1401 تشکر پاسخ به امیر رنجبر
شیراز ، شیراز ، شیراز !
جان من فدای شیراز باد .
جان من فدای آن خاک گهر خیز باد .
که جهان و آنچه بزرگ به خود دید به شیراز کرنش کرد !
و این داستان تا خورشید میتابد ، ادامه دارد .

بگزارید خاطره ای از شیراز بگویم برایتان دوستان عزیزم
خاطره که بسیار دارم از تشرف به بارگاه بزرگان شیراز
لیک این یکی برایم لبخند به همراه دارد .
روزگار جوانی بود . پدرم یک خدمتکار داشت بنام آقا شُکُر که با همسرش و یک دختر دیگر همیشه و در همه ی شهرهایی که پدرم منتقل میشد با ما بودند . پدرم خانه ای بزرگ میگرفت که دو قسمت باشد .
من کلاس چهارم دبستان بودم که پدرم اوضاعی برایشان درست کرد و مرخص کرد .
خدایشان بیامرزد . در حق من پدری و مادری کردند .
بچه دار نبودند و عاشق من بودند . بگذریم .
وظیفه ی آقا شکر دو چیز بود . خرید بازار و مهمتر زمانی که پدر می آمد که معمولا مهماندار بود میبایست اوضاع را ردیف کند .
آقا شکر که رفت این وظیفه به گردن من افتاد :)
منتها دیگر پدر پیر شده بود و از طرفی شرایط روزگار تغییر کرده بود !
گوشه ی عزلت گرفته بود .
در زیر زمین خانه مان لابراتواری درست کرده بودیم برای خودمان دو نفر . وظایف اش کلا به عهده ی من بود از صفر تا صد . لیک نظارت با ایشان بود .
یادش بخیر ! دلتنگ شدم ! چه شبها که نشد از زیرزمین به خانه بازگردیم و همانجا ماندیم :)
بگذریم .
جوانی است و نادانی . پدر بسیار نصیحت میکرد که این داستان باید چگونه باشد . باید شاعرانه باشد .
غروب ها آب پاشی میکردم حیاط را . منقل کوچکی برای کمی کباب . قناری به درخت . گلهای معطر .
مینشستیم به موسیقی و قناری و حافظ و سعدی .
نصایح پدر در کار جوان نیامد !
یک روز صبح پدرم آمد درب اطاق ام و بیدار کرد و گفت برخیز کار داریم . و رفت .
دست کردم زیر تخت . یک شیشه داشتم و یک استکان .
استکان را که جلوی دهان بردم ، دیدم پدرم دوباره جلوی درب ایستاده و با نهایت تعجب و نگرانی نگاهم میکند !
و دستگیر شدم ! افتضاح شد :)
دستور ترک صادر شد ! گفت باید بروید شهر دیگر . اینجا نمیشود .
دوست نزدیکی داشتم . گفت کجا برویم ؟ گفتم مگر از شیراز بهتر هم درین دنیا هست ؟؟ برویم شیراز ! رفتیم .
ساکم را پر کردم از عطر ! دوستم میگفت اینهمه عطر برای چیست ؟؟
گفتم کار ات نباشد . لازم شد میخوریم :))
اما کدام عاقلی برای آن کار به شیراز میرود ؟؟
خلاصه که خمورتر بازگشتیم پس از یک ماه . اما چه لذتها که نبردیم در شیراز .
اتفاقا آنجا چه عطرهای زیرخاکی ای در مغازه ی پیرمردی پیدا کردم ! به واقع زیر خاک بودند . فکر کنم خاطره اش قبلا گفته ام .

اکنون سالها از آن اتفاق گذشته است و آن جوان هرچند پاک شد لیک کماکان آلوده است به روزگار نافرجام !

شیراز
شهر گلها و بل بل ها . شعرها و موسیقی ها .
زادگاه بزرگان دنیا
پیشرو در هنر گفتار و علوم کردار !
شیراز ، شهر بهترین ِ عطرها

و این خم لبالب عطر تقدیم شما
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه ، که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
24 تشکر شده توسط : حمید عباس بهرامی

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan.ir