سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
«سایکدلیک» از صلح و عشق ابدی حکایت میکند. این عطر احیاشده ادای احترام به دوران طلایی دهه 1970 میلادی است؛ دورانی که رایحه نعناع هندی را به رایحهای افسانهای و محبوب تبدیل کرد. دورانی که در همه جشنها و جشنوارهها، از وایت تا وودستاک، سرشاری شگفتانگیز و اسرارآمیز رایحه نعناع هندی در پسزمینه کنسرتهای راک و در میان نسل جوان و سرکش آن روزگار به مشام میرسید. اما در دوران ما هم رایحه نعناع هندی با قدرتی رقابتناپذیر جلوهگری میکند؛ شیکتر از همیشه و کاملا محبوب و بیرقیب. عطر «سایکدلیک» بهخاطر استفاده خاصش از رایحه نعناع هندی در شاخه عطرهای کلاسیک قرار میگیرد و صلابت و شکوه خاصی دارد. «سایکدلیک» عطری نوستالژیک است که درعینحال هرگز اینچنین مدرن نبوده است.
| نوع عطر | ادو پرفیوم |
| برند | جوووی پاریس |
| عطار | ژاک فلوری |
| طبع | گرم |
| سال عرضه | 2011 |
| گروه بویایی | شرقی چوبی |
| کشور مبدأ | فرانسه |
| مناسب برای | آقایان و بانوان |
| اسانس اولیه | مرکبات |
| اسانس میانی | کهربا، رز ، نعناع هندی ، شمعدانی ، لابدانیوم |
| اسانس پایه | مشک ، وانیل |
شبانگاهیست از آن شب های بلند که شهر در خوابی ژرف فرو می رود و فانوس هایش، خسته و کم فروغ، در قاب پنجره ها میلرزند.
نشسته ام به پیش آتش آرام و اندیشناک، همان آتشی که همدم سالیان تنهایی من بوده است.
دل گرفته و محنت زده از رشته های بی پایان افکار پر هیاهویم، به شیشه عطرهایم که جزئی از روح و جان من هستند پناه آوردم. عطرها مأمن های آرام من اند!! خلوتگاه های دلنشین و مونس های صاف و بی ریای من اند.
دست بلند کردم، به شیشه ای که در سکوتش صدای تاریخ نهفته است. صدای کهنه ناصاف.
می دانستم Psychedelique خود را در دستانم قرار خواهد داد. آری! می دانستم!!
چرا که اوست که مرا می شناسد، نه من!!!
لحظاتی به نامش می نگریستم. نامی که چون وردی ممنوع در گوش جان طنین میافکند. قطعاً از این ورد های نفرین شده شنیده اید. از آن هایی که ساحره های پلید بچه های کوچک را با آن ها می ترسانند.
هنوز طعم نخستین نفس او را نچشیده بودم که احساس کردم اتاق از زیر پایم شروع به لغزیدن کرد و جهان به خاموشی فرو رفت.
دیوارها محو شدند، هوا غلیظ و رؤیایی شد، نفس کشیدن سخت شد و من خود را در جهانی یافتم که با سنجش ساعت و تقویم سازگار نبود.
عطر، آرام از شیشه بر می خاست. به سان دودی از معبدی کهن و فراموش شده. از قصری تاریک و متروک در جنگلی پهناور و بی انتها. و به سان زمزمه ای مقدس و در عین حال نفرین شده خودنمائی می کرد.
در آن لحظه های سنگین که هوا هم اجازه نفس کشیدن نداشت، من از اولین زمزمه هایش بوی خاک مرطوب می شنیدم، بوی پچولی چرک و پیر و صبور، بوی زمین اندیشناک. بوی راهرو های نمناک و ترسناک قلعه های خوفناک گوتیک.
می دانستم که نباید انتظار مهربانی ازش داشته باشم، چون که آفریدگار توانا به او از برای لطافت و ظرافت لباس وجود نپوشانیده بود. بلکه چون سنگ سیاه، سنگین و مهیب و وحشی به نشأت وجود در آورده، و زین ترتیب روحی تاریک و سرد و غمگین در او دمیده بود.
طنین هایش قلب را در چنگ می گرفت. و سیاه بود. سیاه، به ناریکی شب های تنهائی.
چون بر پوستم آرمید، غریو آذرخشی خوف انگیز و دهشتناک شنیدم. نه از آسمان، که از ژرفای رگهایم. از خون جاری در آن ها.
این عطر، یادآور خاطره های دور است، یاد گناهانی نیمهپاک و اندوهی بینام. یاد افکار تلخ. یاد خطاهای گذشته. یاد نفس محبوس در اندام خاکی.
می دیدم که مرا می برد، به دالان های تاریک و خاموش با دیوارهای بلند و چوبین و قفسه های تا سقف کشیده شده پر از کتابهای کهنه و خاک گرفته ای که بوی قداست میدادند. بوی غم ها.
بوی خلوت فیلسوفان می داد، بوی تنهایی ای نجیب و پر ابهت.
از آن گونه تنهایی ها که در سکوتش، روح انسان به گفتگو با خویش درمیآید.
کهربا در میانش چون شرابی کهنه میجوشید. گرم، نرم، و اندوه بار. نشان از فراوان سختی هایی داشت که او را بدین حالت فعلی تراشیده و شکل داده بودند.
در نهانش، نغمه ای بی صدا از چرم خوابیده است در کنار بوی آشنای دود. رایحه مردانی می داد که روزگاری در تاریکی اندیشیده اند و در روشنایی خاموش گشته اند.
مرا به یاد موم شمع ها انداخت که بر میز های بسیار زیبای بلوطی، به یاد اندوه فرزانگان و تب خاموش دیوانگان عاشق، جان می سوزاندند. یاد اتاق های خفه شده در دود تنباکو.
زمان گذشت، و عطر ژرف تر می شد، گویی به ته کنج روح من رسیده باشد.
گرمای چوب کهنه، پژواک بی پروای پچولی وحشی، و آخرین پیچ دود تنباکو در سالنی خاموش به رقص می آمدند.
احساس می کردم شیرینی ای در اوست، اما نه از جنس معصومیت!! این رایحه هیچگاه معصوم و بیگناه نیست! بلکه شیرینی ای از جنس پلیدی و ناپاکی، همچون گلهای خشکیده در میان برگهای کتابی که زندگی از یاد برده اند اما یادشان همچنان جاودان است.
احساس جنون می کردم! دیده هایم تار شده بودند.
من، سایکدلیک را نپوشیده بودم. بلکه او مرا پوشیده بود!!
چون جامهای از یک رؤیا، مرا در خود فرو برده بود.
نبضم کند می شد، اندیشه ام نرم و روان، و لحظه ای چنان بود که خود را نه آدمی، بلکه سایه ای شناور بر آب های بی زمان یافتم.
در آن دم دانستم:
جاودانگی، نه در نبودن مرگ، که در ماندن حس است، در تکرار خاطره، در بوی چیزی که رفته اما هنوز باقیست.
تراژدی غمناکی در این عطر نهفته است.
با این حال، غم و شکوه با هم در هم آمیخته اند، همچون شعر ویرانی.
هر نت، نغمه ایست از دلی که نمی خواهد رها کند گویی خود عطر نیز عاشق پوستیست که بر آن آرمیده است.
سپیده که دمید، آتش به خاکستر نشست، و من هنوز در سکون رایحه غوطه ور بودم. فکرم برای اولین بار ساکن شده بود. هیچگاه تا کنون چنین آرام و بی دغدغه نبوده ام. نمی خواستم او برود. نه هنوز!! من به این آرامش نیاز داشتم. من با آغوشش نیاز داشتم!.
هوای صبح سرد بود، اما سایکدلیک نرفته بود. چون روحی در حجره مانده، بیآنکه وداع گوید.
در آن لحظه دریافتم که این عطر، نه همراه زندگان، بل مونس رؤیابینان است. همنشین خستگان.
یار سالکان، همدم خاموش آنانی که در دالان های یاد و خیال به همراه تنهائی خود گام بر می دارند.
سایکدلیک یک عطر نیست، بلکه آئینه و انعکاس است.
انعکاس اندیشههای گم شده، احساسهای بینام، و سایههایی که تنها در دل تاریکی معنا مییابند.
سایکدلیک عطر نیست! اعتراف است. اعتراف تلخی و غم خفته در قلب هاست. و مرثیهای است برای روح.
او را دوباره خواهم پوشید، اما نه برای خوشایند دیگران، که برای خودم.
تا به یاد آورم که در زیر آرامش ظاهر تن و جسم خاکی ام، هنوز طوفانی آرام میتپد. هنوز شعله هایی روشن است. و اینکه هنوز زندگانی وجود دارد.
تا زندهام، این شیشه را نگاه خواهم داشت، نه که نشانه ای باشد برای تجمل، که نشانهای برای حقیقت.