نظرات | اشکان ش.
ترتیب نمایش
همونقدر که دوستش دارم می‌تونم ازش متنفر باشم، همونقدر که بوی ترش لواشکی (گزش ترشیدگی) ازش میگیرم همونقدر هم شیرینی گس‌اش میاد ته مشامم میشینه، همونقدر که از بوی رز فراری‌ام اینجا بوی رز جذبم می‌کنه، همونقدر که حس مي‌کنم امبر شفافی رو دارم اشتشمام مي‌کنم اون حالت چرک و گزنده‌اش (چرک مدل امبرروسی، امبر تلخ حتی) میپیچه توی بینی‌ام. همونقدری که می‌دونم دارم چی بو مي‌کنم می‌بینم که نمي‌دونم! هی با خودم مي‌گم چقدر دوستش دارم و همون لحظه فکر مي‌کنم نمی‌تونم تحملش کنم؛ اما به نظرم با توجه به اسمی که داره تونسته با چیزهایی که «نیست» ولی فکر می‌کنی هست، با سایه‌های روایح که داری حس می‌کنی ولی «فقط داری حس می‌کنی»، به اون کانسپت نزدیک بشه .وو همون جمله‌ي مشهور (احتمالا) بودلر رو یادآوری کنه که بزرگترین حیله شیطان این بود که بشریت رو متقاعد کرد که وجود نداره.
7 تشکر شده توسط : فاطمه فیضی nazanin
آن‌چه در آتش می‌سوزد، نه شهری جدید، که مدینه‌ای است باستانی، به بیان دیگر گمان مي‌کنم آن‌چه از استشمام این عطر به ذهن خطور می‌کند، نه چون ایستادن بر بلندای تل و نگریستن به شعله‌های آتشی که شهر را مي‌بلعد( آن‌طور که گفته‌اند «و واقع شد چون ایشان را بیرون آورده بودند که یکی به وی گفت: جان خود را دریاب و از عقب منگر و در تمام وای مایست، بلکه به کوه بگریز، مبادا هلاک شوی... اما زن او [لوط] از عقب خود نگریسته، ستونی از نمک گردید»)، بل‌که چون خاطره‌ای است که دوباره زنده می‌شود، خاطره‌ای که دیگر زهرش ریخته، خاطره‌ای دور و دیرین، یا به قول افلاطون شهری است «که در روایت ساخته‌ایم، شهری که در واژگان منزل دارد؛ چرا که کمان نمی‌کنم چنین شهری جایی بر کره‌ی خاکی وجود داشته باشد»، سوختگی‌اش معطر است، سیاهی‌اش لزج نیست، عبوس نیست، شبیه پا گذاشتن به شهری کهن است که بنابر افسانه‌ها سوخته و کنون بر سوخته‌هایش گیاهان معطر حاکم شده‌اند، یادمان است، حتی با اندکی شجاعت می‌شود گفت نوستالژی است (نوستوس به معنای بازگشت و آلژ‌يا به معنای درد)؛ «بر لب نهرهای بابل نشستیم و گریه نیز کردیم». در این سه چهار ساعتی که مقدار اندکی از آن در محیط رطوبی بیخ دریا بر ساعدم نشت کرده هنوز پا پس‌ نکشیده و دودش به منخرینم روان است. از آن دسته عطر‌هایی است که نه «خوب» است، نه «بد» است، نه «پوشیدنی» است و نه «نپوشیدنی»، مسئله‌اش ایجاد فضا و روایت است.
15 تشکر شده توسط : هاشم پور Dapper
تصور کنید که حیوانی مرموز و سیاه، چیزی میان اسبی تنومند و ورزایی جوان روی تل طومارها دراز کشیده، شاید بعد از یه مسابقه سنگین یا تحرک طولانی توی بیشه، خیس و آفتاب خورده با نبض قوی و پتک‌وار، حیوان نفس نفس می‌زنه و رطوبت پوست تیره‌ی براقش بوی خمیرِ کاغذِ طومارها رو بلند میکنه، بعد از فریاد شروع، چند لحظه فروکش میکنه و حدود یک ربع بعد یهو انگار منفجر میشه. اینجا تازه گزش پچولی رقص کنان روی تاش نرم صندل فرا میرسه، تلخی گزنده‌اش به مشام ناآزموده‌ی من مثل تلخی پوست لیموشیرین کهنه است، این ته مایه‌ی تلخ و غلیظ و گرم مرکباتی تا فروکش رایحه همراهی‌اش میکنه. همراه وفاداریه و هیچ از اون وضعیت حیوانی کم نمیکنه.بلکه بیشتر بهش فضا میده. این عطر بیشتر شبیه رشحاته، حس نمیکنم که چیزی روی پوستم اسپری شده، بلکه حس میکنم از زیر پوست ترشح میشه‌.
15 تشکر شده توسط : کورش اچ رضاحسین نوری
شرق‌شناسی فرانسوی را تصور کنید، کسی شبیه به فرانسوا شامپولیون، ویوان ‌دونو یا اوژن بونوف، از همان‌ها که به قول اروین در عصر بخار و سالوس سر رسیدند و شرق اگزوتیک را برای شرقیان باقی گذاشتند، الگانت همین تصویر اگزوتیک شرقی است، تصویری که برای منِ شرقی هم اگزوتیک است، در پس آن هویت و حساب و شفافیت نهفته است، اما این حساب و کتاب ذره‌ای از اگزوتیک بودن آن کم نمي‌کند، در شروعش هل و زعفران هجوم مي‌آورد و با صندل درمي‌آمیزد، روایحی که در زنده‌ترین حالت تا آخرین دم باقی می‌مانند، اما باز ذره‌ای از اگزوتیک بودن ترکیب کم نمی‌کند، تلاش بسیار قابل احترامی است برای شرقی بودن، برای همین از تصویر شرق‌شناس فرانسوی استفاده کردم، به قول تیم اسمیت:«شرق‌شناس کسی بود که لباس محلی می‌پوشید، زاویه‌یاب جیبی داشت و در راه سلطه نهایی و کامل غرب می‌کوشید»، الگنت هم چنین وضعیتی دارد، یک دندی به تمام معناست، اصلا برای همین به سمت شرق‌شناسی آمده، ادایش سنجیده است، اطوارش تراشیده است، اما بیش از این‌که شرقی باشد، «دلش مي‌خواهد» شرقی باشد، آنقدر که برای شرقی هم اگزوتیک می‌شود. بدون تست اصلا به سمتش نروید،‌ پرادا اما بسیار باکیفیت است.
23 تشکر شده توسط : هاشم پور سعیده دهرویه
بعضی‌‌وقت‌ها گمان می‌کنم که بوییدن برخی عطرها بیشتر از هرچیز شبیه نیشتر زدن است، نیشتر زدن به توده‌ای متورم از روایحی متراکم، آن فوران نخست که فرومی‌غلتد، های و هوی‌ اولیه و عربده‌کشی‌هایش که می‌خوابد، رفته رفته آن شیره‌ي جان شره مي‌کند، نغز می‌شود، آغشته می‌شود، لایه‌ای در پس لایه‌ي دیگر، نه آنطور که فروافتد، نه، مي‌ماند اما تو گم‌ مي‌کنی‌اش، تو مي‌مانی و جای زخم نیشتر، بعضی عطرها حاصل چاک در ماده‌ي خام‌اند،‌ پنداری رایحه از جای زخم جاری است، «دسرت» به شدت مرا به یاد همین وضعیت تودرتوی توده‌گون صحرایی انداخت، بوییدنش مصداق نیشتر زدن بود، تصور می‌کنم این یکی از مهم‌ترین مسائلی است که در کانسپت صحرا تجلی یافته، چیزی که من را یاد تکه‌ای از یادداشت‌های شویرو بر تکه‌پاره‌های کتی اکر مي‌‌اندازد:«همواره زخمی وجود دارد‌، خواه از درآمیختن، خواه از دل کندن. می‌دانیم که هیچ برهنگی نهایی‌ای نمیتواند در کار باشد، و نه هیچ پرده‌داری وجدآمیز واپسینی از میل. پوست‌ام را بِکَن، و همه‌ی آنچه خواهی کرد صرفا برداشتن یک لایه‌ی دیگر است. عمیقا زیر و رویم کن، دوباره و دوباره، اما این همه هرگز به قدر کافی عمیق نیست.»
22 تشکر شده توسط : الف.ر ش محمود بالدی
1740 Marquis de Sade
لینک به نظر 30 بهمن 1401 تشکر پاسخ به شکیب
ارادت و احترام و تشکر بابت لطف شما؛ خیلی وابسته است که چه تعریفی از شر ارائه بدیم، ساد در زندان باستیل با همراهی باقی بیماران نمایشی اجرا می‌کنه که پیتر وایس در نمایشنامه‌ي کم‌نظیر مارا ساد بهش پرداخته، فکر مي‌کنم در نهایت این شرارت در کانسپت این عطر، مارکی‌دوساد عصیان‌گر اما فرزانه‌ای رو تصویر می‌کنه که کارگردان این نمایش معطره، جنبه‌هایی از خردورزی در نت‌ها به چشم میخوره که میشه استشمام کرد. طرفه این‌که شرارت هدفمندی داره. برای همین بیش‌تر از وجه خون‌آلود، بر وجه معطر و ضمادگونش تاکید کردم. عزیزان دیگر بسیار تخصصی نظر دادن. من نابلدم و مواجهم مرکب از ارجاعات حسی و برون‌متنیه.
14 تشکر شده توسط : عرفان يعقوب زاده محسن جمالیان
نقل قولی از ساد (به قول بلانشو: فیلسوف خلوتگاه اروتیسم) هست که می‌گه:«تو هیچ‌چیز را نخواهی شناخت، اگر همه‌چیز را نشناخته باشی و اگر فردی آن قدر خجالتی باشی تا به طبیعت اکتفا کنی، طبیعت برای همیشه از کفت می‌رود.»
ژرژ باتای در کتاب ادبیات و شر به این امر اشاره داره که تمام انقلاب‌ها به شدت بر ادبیات و هنر تاثیر گذاشتن اما انقلاب فرانسه در اولین گام دوره‌ای عقیم رو برای ادبیات فرانسه رقم زد،‌ اما در آن برهوت و سترونی مرقوم، استثنای مهمی هویدا میشه؛ مارکی‌ دو ساد. کسی که در دوم ژوئن ۱۷۴۰ متولد شد. به گمانم اغلب عزیزان هم‌نظرند که بوییدن این عطر/ اثر می‌تونه یادآور همین حضور باشه، ترکیبی به شدت آشنا، حتی در نگاه اول کمی تکراری، اما این عطر مرتبا از این آشنایی گریزانه، به قول کلسوفسکی در تفکر ساد برای آزادی باید آگاهی رو از ذهن زدود، یا مثلا چنان‌چه خود ساد می‌نویسه، روزی بر گودال قبرش بلوط‌ها رشد می‌کنند و دیگر اثری از قبر او نیست. برای من این عطر در کانسپت خودش تونسته نسبت خوبی با شخصیت مارکی پیدا کنه که در باستیل اسیر بود، باتای تاکید ميکنه که ذات و طبیعت ساد در تحریک‌آمیز بودن رفتارش بود:«میل رهایی از محبس»، چنان‌چه روزی وقتی رئیس زندان باستیل احضارش کرد، به وقت ورود زندان‌بان‌ها باقی زندانیان چنان هجوم بردن که مارکی تونست فرار کنه؛ در حقیقت وقتی برای اولین بار این عطر رو تست کردم دقیقا همین تصویر توی سرم جرقه زد؛ تصور رد رایحه مارکی پوشیده در چرم، معطر، ترکیبی عجیب از رشحات ماده‌‌خام تنانه آغشته به گیاهان معطر، در نت‌ها نیومده اما من ته‌مونده‌ای از بوی رز رو هم حس مي‌کنم، شایدم چون صبح روز یکشنبه عید پاک در سال ۱۷۶۸ ساد بیوه‌ای نخ ریس به اسم «رز کلر» رو به خونه میاره و اونو زندانی می‌کنه و با چاقو و شلاق شکنجه‌ش میده، بعد ضمادی براش میاره که دست‌ساز خودش بوده، ترکیبی گیاهی؛ ضمادی که ساد مدعی بوده به شکل جادویی زخم‌ها رو ترمیم مي‌کنه، به هر حال؛ به نظرم این عطر اغلب باعث میشه مرتبا بری سراغش و اینطوری عاصی‌ات مي‌کنه. رایحه‌ي خوش ضماد مارکی دو ساد.
22 تشکر شده توسط : آرش راشدی عرفان يعقوب زاده
«برمی‌خیزم و در دردهای شب قدم می‌زنم»
یکی از غیرپوشیدنی‌ترین و سنگین‌ترین عطرهاییه که به زندگیم بو کردم. حس میکنم داره از مچ دستم دود بلند میشه، دود سوختن کندر. "آنچه باقی می‌ماند"؛ بازمانده، عتیقه... اونطور که الیاده می‌گه اشیایی که زمانی متصل به بدن مقدس بودن بعد از این دارای "امر قدسی" شده‌‌ان، مارسل موس در نظریه عمومی جادو هم به تماس به عنوان یکی از ابزار جادو برای انتقال امرقدسی اشاره داره؛ نکته این‌جاست که از این منظر امرقدسی در عین تقدس، ناپاک و ممنوعه.
از همون آغاز بوی کندر و صمغ (چنان‌چه در نت‌ها اومده صمغ درخت مصطکی) چنان توی صورتت میزنه که انگار داری توی زیرزمین‌ها، توی کاتاکومب‌های متروک و تاریک یه کلیسای رها شده پشت سر یه اسقف کور و قوزی راه میری که از قصه‌های بورخس یا اکو بیرون اومدن، اینقدر تاریکه که فقط میتونی مسیر بو رو دنبال کنی، گویا از شکوفه درخت پرتقال و پرتقال شیرین و انگور سیاه هم استفاده کرده، نه این‌که نتونی استشمام کنی، اما در مقابل این همه چوب و دود، اینا شبیه روزنه‌های استوانه‌ای نوریه که کم رمق از خلل و فرج سقف به راهرو پیشِ روت میتابه تا در فضا حجم دود رو بیشتر ببینی، نه چیزی دیگه. و این فضا نقش مهمی در فهم این عطر بازی می‌کنه.
بعدتر بدون اینکه ذره‌ای از بوی کندر کم بشه میتونی کشمیر رو هم حس کنی و این حس فقط معطوف به شامه نیست، انگار اسقف برای اینکه اشتعال عودسوزش کم نشه مدام توش چوب میریزه. این نور سوختن، تنها نوریه که میتونی توی این تاریکی عمیق ببینی. باقی فقط روزنه‌های فرعیه.
این عطر اینقدر بُخوری ادامه پیدا میکنه که واقعا قابل پوشیدن نیست ولی قطعا اعتیادآوره. به نظرم عطریه که فقط و فقط باید در انزوای روحی و در شهودی‌ترین حالت بو کرد و با ردا پوشید(شبیه تعریفی که آروو پرت از موسیقی خودش ارائه میده). اینقدر بخوری که من بعد از چهل دقیقه تازه بوی صندل به مشامم رسید، اون موقع انگار تازه رسیدی به محراب. بعد اسقف برمیگرده و تو خودت رو میبینی، هم در چهره‌ی اسقف، هم در چهره‌ی مسیح وقتی دارن به گور میسپارنش، و از جای زخم کهنه‌ی چشم‌ها و دست مسیح خون نیومده ، صمغ ماسیده و داره چکه مي‌کنه، چکه مي‌کنه روی مچ دستت، چکه می‌کنه روی گردن،‌چکه مي‌کنه روی چال زیر گلو، این چکه همون رلیکویاست... (پیشنهاد می‌کنم حین تست کردن عطر به قطعه‌ي hierosgamos از پروژه‌ی Metatron omega گوش بدید.)
در نهایت هم این جملات طاهربن جلون رو علاوه میکنم:
"برمی‌خیزم و در دردهای شب قدم می‌زنم
حزن من چون قدیسه‌ای است که پشت چرخ نخ‌ریسی نشسته است
خاطرات آن زندگی که آن‌را نزیسته‌ام
ظاهر می‌شوند چون درختانی که از برای افروختن از ریشه درآمده‌اند..."
26 تشکر شده توسط : کورش اچ هاشم پور
مواجهه اولیه‌ی سردرگمی داشتم، شروع دیوانه‌وار رز بعد از سومین باری که در طول هفته باهاش گلاویز شدم خبر از شکل متفاوت تقطیر میداد.
ناگهان راز آشکار شد‌.
برای من شبیه این بود که دوریان‌گری اسکاروایلد ناگهان میانه‌ی دهه هشتاد وسط یه اتاق نشسته که پشتش پنجره رو به باغ مرکبات باز میشه، یه گل رز بین دندوناش گرفته، دکمه‌های پیراهنش بازه، توی فراز و فرود موسیقی راک و ترشحات، کسانی که میان سمتش و گونه یا جناق سینه‌ش رو میبوسن، اون نشتِ ترشحِ تن به تن و پوست به پوست، تیره روشن رشحات و عطرهاشون، شیرینی وانیل و کهربا و لابدانیوم و گزندگی پچولی رو میمالن به رایحه‌ی مُشک که از شال بلند بنفش اشرافی‌اش ماسیده تا ناف و داره شره میکنه به ساتن پیراهنش. دوریان سر جاش میمونه، تو یه قدم عقب میای از خودت، ناگهان اون ترکیب آشکار میشه.
13 تشکر شده توسط : ماری محمد سامانی نژاد
به نظرم بیشتر از اینکه متاثر از شخصیت مفیستو باشه، متاثر از کازانووا است. طراوت سیتروسی اولش خیلی زود پودری صابونی میشه و باقی میمونه، انگار یه بازیگر عیاش قرن هجدهمی وسط فلورانس بعد از کلی پودر، یه گل رز گذاشته باشه توی چاک سینه‌ی کت‌اش که منقوش به نقش گل و پرندگانه، بعد این رایحه مرکباتی رو اسپری کرده باشه به کلاه‌گیس‌ و صورت پودر خورده و آرایش‌ کرده‌اش. بازیگری که توی شلوغی بارها چشمت بهش میفته اما طول میکشه تا قبل از اینکه مطمئن شی ناپدید شده، پشت سرت حس‌اش کنی.
به هر حال
نه شبیه مفیستو فاوسته، نه بازیگر مفیستو کلاوس مان، نه نقاشی ادوارد فون کروتزنر، نه مفیستو جوزف فی، شاید یکم بازیگوشی والس اول مفیستو فرانس لیست رو داشته باشه؛
اونم وقتی نمایش مفیستو تموم شده، و همون بازیگر حالا با تبختر و چشمای خمار وارد سالن مهمونی بعد از نمایش شده.
بازیگری که نیمه شب از اتاقت غیبش میزنه، تنها چیزی که قبل از طلوع ازش باقی میمونه یه رد ملایم مُشک روی ملحفه‌ی سرد و سفیده و میون رد سنگینی حضور تنی که حالا غایب شده، هنوز یکم پودر باقیه.
11 تشکر شده توسط : Saba.taheri اشکان حدام

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan.ir