نظرات | Through a Glass Darkly
ترتیب نمایش
این کار شور ندارد، سُست است و مثلِ نخ باریک. زور می‌زند که رایحه‌ای پیشرو باشد اما ناتوان است؛ “مانندِ شهوتی‌ بی‌قوت و بی‌هیجان!” البته وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و بوی خوشی‌ست که برایتان بازخورد می‌آورد. اما، چگونه بگویم؟! نمی‌توان عاشقش شد. میانه است و چه دردی بدتر از آن؟ به یاد دارم فیلسوفی فرانسوی گفته بود: «در میانه‌بودن، نازیسته‌جهان است.» تمام و کمالی در میان‌بودگی و میان‌مایگی وجود ندارد. روایتی‌ست که نصف و نیمه رها شده و به آن‌چه که می‌توانسته باشد نرسیده. سمفونی‌ای‌ست که تا آخر نواخته نشده، اُپرایی‌ست که تا پایان اجرا نشده.

من را یادِ این‌هایی می‌اندازد که تواناییِ گوش‌دادن از ابتدا تا انتهای یک موسیقی را ندارند و آن را پس از دقایقی رد کرده و به سراغِ بعدی می‌روند. بوی «نیو‌ مانی» می‌دهد. بوی زمینی که به یکباره ارزشمند شده و صاحبش را از فرش به عرش رسانده. بوی رَهِ صدساله را یک‌شبه‌رفتن.
20 تشکر شده توسط : Jo عیسی
Rhapsody
لینک به نظر 10 بهمن 1402 تشکر پاسخ به Perfumoholic
ممنون از تیزبینی و اشاره‌ی به‌جای شما! تصحیح شد.
3 تشکر شده توسط : سالمی بابک
به گمانم که شده از شدتِ احترام به رایحه‌ای کم‌کم برایتان جلوه‌ای مقدس پیدا کند. تمامِ این داستان‌سرایی‌ها و معنادهی‌های ما نمودِ همین قضیه‌ است. حال آن‌که عطر، این ابزارِ خوشایند جز بوی خوش رسالتِ دیگری ندارد. “راپسودی” اما آن‌قدر جلوه‌ی قدرتمندی از سرمستی را برایم به ارمغان می‌آورد که دوست دارم تمامِ این افکار را رها کنم و بگویم: «بله، این رایحه معنادار است، فقط یک بو نیست، بلکه نشانی از سعادت‌مندی‌ست، نشانی از جاودانگی.» به قول نجم‌الدین رازی: «حکایت آن‌که؛ ادعا می‌کردم “من چُنان نمی‌شوم”، لیک به خود آمده و می‌بیند چُنان شده است.» و حالا من دچارش شدم.

“راپسودی” ذهنِ مرا اسیر جهانِ ماورا می‌کند، جهانِ بالا. جهانی از آنِ موجودی برتر. جهانی که قبل از این جهان بوده و بعد از آن نیز خواهد بود. جهانی که در آن روایح جلوه‌ی اویند.
در “اوپانیشاد بریهدآرینکه” سوال می‌شود؛ «چه‌کس باقی خواهد ماند که “او” را ببوید، و با کدام بینی؟»
نمی‌دانم چه‌کس باقی می‌ماند و چه‌کس سزاوارِ بوییدنش است اما می‌دانم راپسودی بوی اوست، بوی امرِ مقدس!
17 تشکر شده توسط : rick shima.a
Pour Un Homme
لینک به نظر 9 آذر 1402 تشکر پاسخ به کامبیز سخی
خیر جنابِ سخی، بنده آن سپهرِ مد نظرِ شما نیستم و البته چنان‌چه که فرمودید تفاوتی هم ندارد.

آن‌چه گفتید مرهَمی هرچند مختصری بود برای بنده و از جنابِ‌تان سپاس‌گزارم. کُلیات و جانِ کلامتان صحیح بود ولی پدر بنده برخلافِ گفته‌تان رنج‌دیده نبود و جوانیِ دشواری را از سر نگذرانده بود. ثروت قابل توجهی را از ابویِ خود به ارث گرفته بود و از آن‌جایی که اهلِ سعی و کوشش و مُجاهدتِ فراوان بود آن را چندین برابر گردانده بود. تک فرزندی بود که بر مال و منالِ پدرش بسیار افزود و برای "تک‌ پسرِ خواهر مُرده‌ی خود" به جا گذاشت. شیفته و دیوانه‌‌ی خواهرِ جوان‌مرگ‌شده‌ام بود. شنیدید که دختر هووی مادر است؟ لیک خواهرم نه هووی مادر، که الهه‌ای بود که اگر جمله‌ای می‌گفت در نظرِ پدر باید بی‌درنگ آن را به قرآن می‌افزودند و حکمی ازلی و ابدی از آن می‌ساختند! چنین خواهرم را دوست می‌داشت. و دردناک‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین خاطره‌ای که از ایشان دارم نیز مربوط به خواهرم بوده. بعد از مرگِ خواهر شبی به من گفت: «حالا همه‌اش مال توعه، خوشحال باش» و درد این جمله هنوز با من است و با من هم دفن خواهد شد. بله، هنوز مراسم خاکسپاری انجام نشده بود که از او گذشتم، لیک این جمله‌ی کذایی را استثنا کرده‌ام تا اگر پُلِ صراطی بود نگهش دارم. نگذارم عبور کند، نگذارم همه‌چیز آسان برایش تمام شود.
16 تشکر شده توسط : شاپور اتش الف.ر ش
"کارون پوران هوم" برای من نه تنها بوی پدر می‌دهد بلکه یادآورِ تمامِ آن نگاه‌های سرد، چشمانِ قضاوت‌گر، چهره‌ی عبوس و اخمِ همیشگی‌ست. یادآورِ آن منطقِ همیشگی‌ که می‌گفت: «من برای تو ثروت و مال به دست آورده‌ام پس همه‌کاری برایت کرده‌ام، پس گِله‌ای نیست و نخواهد بود، پس حقِ اعتراضی نداری و باید مطیع و شکرگذار باشی.»

الان هفتمین شبی‌ست که در خاک آرمیده. به خاکش کارونِ محبوبِ وی را اسپری می‌کنم، کارونی که برایش همیشه عزیزتر از من بوده. شب اول گمان می‌کردم تمامش را برایش اسپری کرده‌ام، اما به سراغ کمدش که رفتم دیدم سه جعبه دست نخورده دیگه هم هست. و حالا چند شبی‌ست در تلاشم که تمام آن‌چه باقی مانده را با او راهی کنم. گمان می‌کردم با مُردنش باری از دوشم برداشته می‌شود، گمان می‌کردم دستِ قدرتمندی که همیشه بر روی گلویم بوده بالأخره آن را رها می‌کند اما زهی خیال باطل. هنوز قدرتش را حس می‌کنم. به راستی پدر نامِ دیگر قدرت است {لااقل برای من که چنین بوده}. رابطه با پدری که تمام‌قد نمادِ قدرت است تنها می‌تواند مهرآکین باشد و به خاطر همین قدرتِ افراطی، پدرم همیشه در ضعف بوده است. بدبختانه حقیقت اگر زن هم باشد، باز پدرانه است.

و افسوس آن‌جاست که ترازوی عشق و نفرتِ من نسبت به پدرم همیشه در سوی دومی سنگین‌تر بوده، مخصوصاً مواقعی که بوی کارون می‌داد.

می‌گویند: «پدر “پُشتِ”پسرش است.» اما برای من هرگز چنین نبوده، هر زمان که به او نیاز داشتم، هر زمان که مشکلی برایم پیش می‌آمده تنها بر صفر حسابِ بانکی‌ام افزوده میشد و نه چیزِ دیگر. پُشتِ من همیشه خالی بوده، چه مقابلِ او، چه در غیابِ او. تضاد آن‌جاست که به گاهِ حضورش انگار وجودِ خارجی نداشت و در حینِ غیبت، حضورش در قامتِ غیابِ او به چشمم می‌آمد! در هر دوحال محکوم به غیبت بود و همواره حضورش را در غیابی تکراری فرو می‌بُرد. انگار که پیشاپیش از هر سو برایم مُرده بود.

و این بو، این رایحه‌ای که در گذرِ زمان برایم دهشتناک شده این شب‌ها و روزها برایم عطرِ امضاست! گویی سعی در انتقام از خود و پدرم را دارم. از خودم برای تمامِ سرکشی‌ها و از او برای تمامِ تحقیرها. “کارون پوران هوم” این روزها همان تقاصی‌ست که در حال پس‌دادنم، همان تنبیه. شاید هم دروغ می‌گویم، کارون را می‌پوشم تا پدرم را حس کنم، تا همیشه سوگوار باشم، تا دیگر خوشحالی را تجربه نکنم.
43 تشکر شده توسط : زامفولیا شاپور اتش
از آن کارهایی‌ست که مهم نیست چندبار نُت‌های آن را دوره کنی، باز به هنگامه‌ی بوییدن چیزی دستگیرت نمی‌شود، عجزِ تفکیک‌کردن و ناتوانی از تشخیصِ نُت‌ها از ابتدا تا انتها گریبانِ تو را می‌گیرد! هیچ به هیچ! اما کلیت و قوام‌یافتگی‌ای در این رایحه هست که فرد را در آغاز به حیرت و سپس به تحسین وا می‌دارد. برایم حال و هوای بشارت و خُجستگی دارد، گویی منتظر خبرِ خوشی هستم و از آمدنِ آن مطمئنم.

یا گاه که سگِ سیاهِ افسردگی بر من هجوم می‌آورد و مرا به انزوا می‌کِشاند سراغ ۴۰ناتس می‌روم و او انزوای مرا با حضورِ خود غنی و پُرمایه می‌گرداند. دیگر نامش انزوا نیست، بلکه خلوت است. چنین اوقاتی‌ست که هر بار نوشته‌ی “اودیسیاس الیتیس” را زیر لب زمزمه می‌کنم:

«آن‌که انزوا را
پُر می‌کند
هنوز
درونش از انسان
سرشار است.»

و زنده‌باد هر آن‌چه درونش از انسان سرشار است.
17 تشکر شده توسط : سورنا مقدم ایمان اجاقلو
شب بود، و می‌بارید؛ و بارنده، باران بود؛ باریده، ولیکن، خون.
- ادگار الن پو

نه دوستش دارم و نه چیزی برای گفتن در موردش. قامت‌ام برای توصیفش کوتاه است، آن‌قدر غریب و متفاوت است که ذهنم نمی‌تواند کلمات را برای وصفش کنار هم بگذارد. پس هم‌آوا با الن پو می‌گویم:
ولکین، خون! ولیکن، خون! ولیکن، خون!
13 تشکر شده توسط : Golnoosh آرتین ترشیزی
عسل‌بانو عسل‌گیسو عسل‌چشم
منو یادِ خودم بنداز دوباره
بذار از ابرِ سنگینِ نگاهم
بازم بارونِ دل‌تنگی بباره

خلاصش کنم؛
ناکسوس، خوش‌رایحه‌ترین عسلی هست که بوییدم!
16 تشکر شده توسط : Mahan complihanicated
«مردان چون خدایانند
‏بر سینۀ زنی زاده می‌شوند و می‌میرند.»

این جملهٔ “ژول میشله” {مورخِ فرانسوی} برای من تداعی‌گرِ تئوری زنانگی در مردان یا همان آنیماست! این زن‌بودگی سیال است. این میلِ ما {مردان} به زن، رازهایش، بازنمودهایش و غریبی ِجذابش که به درک نمی‌رسد، همه‌اش ما را برای تصاحبِ زنان مُشتاق‌تر می‌گرداند. این تحسینِ درونی ما نسبت به زن که در لایه‌های زیرینِ ذهن سعی در تقلیدِ آن و پرورشِ زنانگیِ‌مان می‌کنیم ابدی‌ست، انگار که زنان آمده‌اند تا دنیا دنیاست آنان را ستایش کنیم.

گریس دیور همان آنیماست، همان ضمیرِ ناهشیارِ زنانه، با همان امیال، همان ترس‌ها، همان کابوس‌ها و تمامِ جنبه‌های ریز و درشتش! زنِ عاقلی‌ست که وقتی مردی او را می‌نگرد از اینکه جای او باشد بدش نمی‌آید، فراست دارد، آینده‌نگری می‌کند، نگاهش به قدم بعدی‌ست، می‌داند جنسِ متفاوتی‌ست و خواهانِ برابری نیست، برابری برایش کودکانه است! هیچ برابری میان آب و آتش وجود ندارد. به مانند “ایمی کنی برت”، هم مادر است، هم به خودش میرسد، هم نقش و جایگاه اجتماعی خود را به خوبی بازی می‌کند.

وقتی صحبت از زن می‌شود هیچ‌گاه نتوانسته و نمی‌توانم از برگمان بگذرم. نگاهِ او به زن را دوست دارم، زنان را از بُعدِ نافذی می‌بیند که معمولاً دیده نمی‌شود، حتی به یاد ندارم کسی قبل از برگمان توانسته باشد این‌چنین در سینما به زن اعتبار ببخشد {بعد از مرگش هم کسی نتوانست این اعتباردهی را تجدید کند}. زنان برای برگمان واقعی‌ترند، نگاهِ‌شان به زندگی پیوسته‌تر است و خیالاتِ‌شان کم‌تر! به واقعیت نزدیک‌ترند و حتی می‌توان گفت واقعیت‌زده‌-اند، بیشتر محو تماشای جهان‌اند! بیشتر و بهتر آن را همان‌طور که هست می‌بینند. فیلمی نساخته که زن نقشِ تعیین کننده‌ی داستان نباشد، شده دقایقِ حضورِ زنان در فیلمی کم باشد، اما سکانسی کافی بوده است که زنی آمده و جمله‌ای گفته و روانِ‌تان تا پایانِ فیلم حول آن جمله می‌چرخد. در غالبِ آثارش سکانسی نیست که زنی {یا لااقل زنانگی‌ای} در آن حضور نداشته باشد. انگار او مُریدِ ابن عربی‌ست که گفته: «کلّ مکان لايؤنث لايُعَوّل علیه» یعنی: ‏هر مکانی که زنانگی نداشته باشد اعتباری ندارد!

در پایان بگویم این کار رُز دارد اما رُزی‌ نیست، حَرَمی نیست، اصلاً جنبه‌ی مذهبی‌ای در آن یافت نمی‌شود، زنِ تمام‌قد مُدرنی‌ است با ارزش‌های کلاسیک! و صدالبته برای استفاده‌ی آقایان توی ذوق نمی‌زند!
20 تشکر شده توسط : سورنا مقدم غلامرضا نیک پور
جا داره از همین تریبون از همه‌ی دست اندرکاران برند دیور بابت گلابی که ریختن تو شیشه‌ و چهارصد یورو می‌فروشنش تشکر کنم! فرانسوآ دماشیِ عزیز، فقط به من بگو عود کجاست؟ بهم نشونش بده!
واقعاً چرا در نامِ این عطر از عود استفاده شده؟ نمی‌دونم، هیچ‌کس نمی‌دونه!
9 تشکر شده توسط : غلامرضا نیک پور ماهور

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan.ir